۲۵۵ بار خوانده شده

(۱۱) حکایت اسکندر و کلمات حکیم بر سر او

چو اسکندر بزاری در زمین خفت
حکیمی بر سر خاکش چنین گفت

که شاها تو سفر بسیار کردی
ولیکن نه چنین کین بار کردی

بسی گِرد جهان گشتی چو افلاک
کنون گشتی تو از گشت جهان پاک

چرا چون می‌شدی می‌آمدی تو
چرا می‌آمدی چون می‌شدی تو

نه ازگنج آگهی اینجا که هستی
نه آگه تا که آنجا می‌فرستی

چرا بایست چندین بند آخر
ازین آمد شدن تا چند آخر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۱۰) حکایت آن مرد که عروس خود را بکر نیافت
گوهر بعدی:(۱۲) حکایت دیوانه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.