هوش مصنوعی: این شعر درباره اسکندر است که پس از مرگش، حکیمی بر سر خاک او می‌گوید که اسکندر با وجود سفرهای بسیار و گشتن جهان، اکنون از گردش جهان رها شده است. حکیم از او می‌پرسد که چرا رفت و آمد می‌کرد و از گنج و مقصد نهایی خود بی‌خبر بود. این متن به بیهودگی تلاش‌های دنیوی و مرگ می‌پردازد.
رده سنی: 15+ محتوا شامل مفاهیم فلسفی و انتقادی درباره مرگ و بیهودگی تلاش‌های دنیوی است که ممکن است برای کودکان قابل درک نباشد. همچنین، نیاز به درک اولیه از تاریخ و ادبیات دارد.

(۱۱) حکایت اسکندر و کلمات حکیم بر سر او

چو اسکندر بزاری در زمین خفت
حکیمی بر سر خاکش چنین گفت

که شاها تو سفر بسیار کردی
ولیکن نه چنین کین بار کردی

بسی گِرد جهان گشتی چو افلاک
کنون گشتی تو از گشت جهان پاک

چرا چون می‌شدی می‌آمدی تو
چرا می‌آمدی چون می‌شدی تو

نه ازگنج آگهی اینجا که هستی
نه آگه تا که آنجا می‌فرستی

چرا بایست چندین بند آخر
ازین آمد شدن تا چند آخر
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۶
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۱۰) حکایت آن مرد که عروس خود را بکر نیافت
گوهر بعدی:(۱۲) حکایت دیوانه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.