هوش مصنوعی: پادشاه ساسانی، خسرو انوشیروان، از وزیر خود بوزرجمهر خشمگین می‌شود و او را کور می‌کند. سپس معمایی از روم می‌آید که حکیمان ایران نمی‌توانند حلش کنند و همه می‌گویند تنها بوزرجمهر می‌تواند آن را بگشاید. انوشیروان بوزرجمهر را فرامی‌خواند و او با حیله‌ای هوشمندانه معمای رومیان را حل می‌کند. شاه از او می‌خواهد حاجتی بخواهد و بوزرجمهر درخواست می‌کند که بینایی‌اش را بازگردانند. انوشیروان می‌گوید این کار از دستش برنمی‌آید و بوزرجمهر به او پند می‌دهد که چرا چیزی را می‌ستاند که نمی‌تواند جبران کند. سپس از ارزش عمر و بینایی می‌گوید و شاه را به تفکر در خود و رفتارش فرا می‌خواند.
رده سنی: 14+ متن دارای مفاهیم اخلاقی و فلسفی نسبتاً پیچیده است و درک کامل آن نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد. همچنین برخی واژگان و ساختارهای کهن ممکن است برای کودکان کم‌سن‌وسال نامفهوم باشد.

(۸) حکایت بزرجمهر با انوشیروان

چو از بوزرجمهر افتاد در خشم
دل کسری، کشیدش میل در چشم

معمایی فرستادند از روم
که گر آنجا کنند این راز معلوم

خراجش می‌فرستیم واگرنه
جفا بیند ز ما چیزی دگر نه

حکیمان را بهم بنشاند کسری
کسی زیشان نشد آگاهِ معنی

همه گفتند این راز سپهرست
چنین کار از پی بوزرجمهرست

برون از وی کسی نشناسد این راز
بپرسید این معمّا را ازو باز

حکیم رانده را نوشیروان خواند
بدان خواری عزیزش همچو جان خواند

حکایت کرد حالی آن معماش
که جز تو کس نیارد کرد پیداش

حکیمش گفت یک حمّام خواهم
وزان پس ساعتی آرام خواهم

تنم چون اعتدالی یافت یخ خواه
به یخ بر من نویس این قصّه آنگاه

که گرچه چشمِ من کورست امّا
بدین حیلت بگویم این معمّا

چنان کردند القصّه که او گفت
که تا گفت آن معمّا و نکو گفت

بغایت شادمان شد زو دل شاه
بدو گفتا که از من حاجتی خواه

حکیمش گفت چون این روی دیدی
که کورم کردی ومیلم کشیدی

کنون آن خواهم از تو ای سرافراز
که بس سرگشته‌ام چشمم دهی باز

شهش گفتا که من این کی توانم
تو خود دانی که من این می‌ندانم

حکیمش گفت ای شاه سرافراز
چو نتوانی که چشم من دهی باز

مکن تندی ز کس چیزی ستان تو
که گر خواهی توانی دادش آن تو

چرا می‌بستدی چیزی که از عز
عوض نتوانی آن را داد هرگز

ترا هر یک نفس دُرّی عزیزست
وزین دُرّت گرامی‌تر چه چیزست

مده بر باد این گوهر ببازی
که گر خواهی که بازآری چه سازی

تو می‌باید که هر دم پیش آئی
تو هر دم تا بکی با خویش آئی

بنفشه چون نهٔ نرگس نبودی
چرا چون این و آن کور و کبودی

همه چون رعد بانگی بی‌درنگی
همه چون بُرجِ عقرب کور و لنگی

ترا از تو هزاران پرده در پیش
چگونه ره بری یک ذرّه در خویش

تو بی‌خویشی اگر با خویش آئی
ز خیل پس روان در پیش آئی

نخواهندت بخود هرگز رها کرد
ترا بس عمر می‌باید قضا کرد

اگر روزی تو زینجا دور مانی
چرا بیگانه و مهجور مانی

یقین می‌دان که چون آن آشنائی
پدید آید نماند این جدائی
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۹
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۷) موعظه
گوهر بعدی:(۹) حکایت آن مرغ که در سالی چهل روز بیضه نهد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.