۲۴۸ بار خوانده شده

(۱۰) حکایت بهلول و حلوا و بریان

چو غالب گشت بر بهلول سوداش
زُ بَیده داد بریانی و حلواش

نشست و شاد می‌خورد، آن یکی گفت
که می‌ندهی کسی را، او برآشفت

که حق چون این طعامم این زمان داد
چگونه این زمان با او توان داد

ترا هرچ او دهد راضی بدان باش
وگر دستت دهد هم داستان باش

که هر حکت که از پیشان روانست
تو نشاسی و درخورد تو آنست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۹) حکایت آن مرغ که در سالی چهل روز بیضه نهد
گوهر بعدی:(۱۱) سؤال موسی از حق سبحانه و تعالی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.