هوش مصنوعی:
شیخی نیکدل در شبی به بازار میرود و مردی مسیحی را میبیند که با ثروت و تجملات فراوان و خدم و حشم در بازار حرکت میکند. شیخ از دیدن این صحنه ناراحت میشود و از خداوند میپرسد که چرا به او (شیخ) چنین زندگیای نداده است. سپس صدایی از درونش به او میگوید که اگر میخواهی همه چیز را با آن مسیحی عوض کنی، مسلمانی را با ترسایی، فقر را با ثروت، و ... عوض کن. شیخ پس از شنیدن این صدا پشیمان میشود و توبه میکند و میگوید که هرگز چنین معاملهای را نمیخواهد.
رده سنی:
15+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری دارد. همچنین، بحثهای دینی و فلسفی مطرح شده ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسال قابل فهم نباشد.
(۱) حکایت شیخ با ترسا
یکی شیخی نکو دل صاحب اسرار
شبانگاهی برون آمد ببازار
که لختی ترّه برچیند ز راهی
که گُر سنگیش می بُد گاه گاهی
یکی ترسا کُمَیتی بر نشسته
بر او زینی مرصّع تنگ بسته
غلامان پیش و پس بسیار با او
دو چاری خورد در بازار با او
چو شیخ آن دید حالی گرم دل شد
ز درویشی خویش الحق خجل شد
خطابی کرد سوی حق کالهی
چنین خواهی مرا او را نخواهی
منم از دوستان وز دشمنان او
چنین خواهی که من باشم چنان او
یکی ترساست در ناز و زر و عز
مسلمانی چنین بی برگ و عاجز
محبت را نصیب از تو گُدازش
عدو را هم نواو هم نوازِش
ز تو نه نان نه جامه خواندهٔ را
ولی اسپ و عمامه راندهٔ را
چو گفت آن پیرِ در خون مانده این راز
شنود از هاتفی در سینه آواز
که ای مؤمن اگر خواهی، همه چیز
بَدَل کن تا کند ترسا بَدَل نیز
تو زان خود بده چون تنگدستی
وزان او همه بستان و رَستی
مسلمانی بترسائی بَدَل کن
بده فقر و غنا گیر و عمل کن
اگر او را دِرَم دادیم و دینار
ترا ای مرد دین دادیم ودیدار
ز دین بیزار شو دینار بستان
بیفکن خرقه و زنّار بستان
چو این سر در دل آن پاک افتاد
ز خود بیخود شد و در خاک افتاد
چو با خویش آمد آن از خویش رفته
وجود از پس خرد از پیش رفته
فغان در بست و گفتا ای الهم
نخواهم این بَدَل هرگز نخواهم
نخواهم این بَدَل من توبه کردم
دگر هرگز بگرد این نگردم
بصد صنعت نکو کردست دمساز
میفکن آن نکوئی را ز خود باز
بخودرایی تو خودرای و مستی
برآی از خود خدا را باش و رستی
اگر یک مویت از ایشان نشان هست
بیابی هرچه در هر دو جهان هست
شبانگاهی برون آمد ببازار
که لختی ترّه برچیند ز راهی
که گُر سنگیش می بُد گاه گاهی
یکی ترسا کُمَیتی بر نشسته
بر او زینی مرصّع تنگ بسته
غلامان پیش و پس بسیار با او
دو چاری خورد در بازار با او
چو شیخ آن دید حالی گرم دل شد
ز درویشی خویش الحق خجل شد
خطابی کرد سوی حق کالهی
چنین خواهی مرا او را نخواهی
منم از دوستان وز دشمنان او
چنین خواهی که من باشم چنان او
یکی ترساست در ناز و زر و عز
مسلمانی چنین بی برگ و عاجز
محبت را نصیب از تو گُدازش
عدو را هم نواو هم نوازِش
ز تو نه نان نه جامه خواندهٔ را
ولی اسپ و عمامه راندهٔ را
چو گفت آن پیرِ در خون مانده این راز
شنود از هاتفی در سینه آواز
که ای مؤمن اگر خواهی، همه چیز
بَدَل کن تا کند ترسا بَدَل نیز
تو زان خود بده چون تنگدستی
وزان او همه بستان و رَستی
مسلمانی بترسائی بَدَل کن
بده فقر و غنا گیر و عمل کن
اگر او را دِرَم دادیم و دینار
ترا ای مرد دین دادیم ودیدار
ز دین بیزار شو دینار بستان
بیفکن خرقه و زنّار بستان
چو این سر در دل آن پاک افتاد
ز خود بیخود شد و در خاک افتاد
چو با خویش آمد آن از خویش رفته
وجود از پس خرد از پیش رفته
فغان در بست و گفتا ای الهم
نخواهم این بَدَل هرگز نخواهم
نخواهم این بَدَل من توبه کردم
دگر هرگز بگرد این نگردم
بصد صنعت نکو کردست دمساز
میفکن آن نکوئی را ز خود باز
بخودرایی تو خودرای و مستی
برآی از خود خدا را باش و رستی
اگر یک مویت از ایشان نشان هست
بیابی هرچه در هر دو جهان هست
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:جواب پدر
گوهر بعدی:(۲) گفتار بزرگی در شناختن حق
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.