هوش مصنوعی:
متن داستان پیرمردی را روایت میکند که از کویی به نام نظام میآید و از او میخواهد که ظرفی (رکوه) را پر از زر کند. نظام ابتدا از این درخواست تعجب میکند اما سرانجام ظرف را پر از زر میکند. سپس پیرمرد زرها را بر سر نظام میریزد و توضیح میدهد که سالها منتظر بوده تا او را مورد لطف قرار دهد، اما چون چیزی درخور از او ندیده، زرها را به او بازمیگرداند. در ادامه، متن به موضوع عشق و فداکاری در راه عشق میپردازد و تأکید میکند که زندگی بدون عشق بیمعناست. همچنین، از عطار به عنوان کسی که در بیان اسرار عشق مهارت دارد، یاد میشود.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که درک آنها به بلوغ فکری و تجربهی زندگی نیاز دارد. همچنین، استفاده از زبان شعر کلاسیک فارسی ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
الحکایه و التمثیل
ز کویی زی نظام آورد آن پیر
که پر زر کن مکن زنهار تقصیر
نظامش گفت این رکوه بزرگست
که در من میافتد کویی که گرگست
ندارد گفت سودت پر زرش کن
مکن نیمه ولیکن تا سرش کن
گشادند آن دم از درجی یکی در
که تادر رکوه کردند اندکی زر
نه آن رکوه تهی بستد نه شد دور
سته در دست او درمانده دستور
بده بار دگر زر کرد بیشش
چو رکوه پر نبد میبود پیشش
بآخر رکوه پر زر کرد او را
ز پیش خود فراتر کرد او را
چو صوفی زرستد درحالت افتاد
بنزدیک نظام آمد باستاد
نثارش کرد بر سر رکوه زر
چو شد رکوه تهی افکند بر در
بدو گفتا نشستم روزگاری
که تا فرق ترا آرم نثاری
چو اندر خورد تو چیزی ندیدم
ز تو بر تو فشاندم وارهیدم
ز تو زر هم برای تو پذیرم
ز تو گیرم زر و بر تونگیرم
عزیزا چون تو نقد آن نداری
که سلطان را نثاری درخورآری
ز حق میخواه جانت را معانی
که تا هرچت دهد بروی فشانی
چه دولت بیش از آن دانی گدا را
که جانی برفشاند پادشا را
منم در عشق سرگردان بمانده
ز خود بی خود شده حیران بمانده
میان خواب و بیداریم حالیست
که جانم را در آن حد کمالیست
اگر آن دم نبودی حاصل من
تهی کردی از آن دم دم دل من
دلم را از جهان لذت جز آن نیست
چه میگویم که آن دم از جهان نیست
کسی کو نیست عاشق آدمی نیست
که او را با چنان هم دم دمی نیست
اگر در اصل کار آن دم نبودی
وجود آدم و عالم نبودی
دمی کان از سر عشق است جان را
بدان دم زندگی دانم جهان را
زهی عطار در اسرار راندن
مسلم شد ترا گوهر فشاندن
عنان را باز کش از راه اسرار
که ره دورست و مرکب نیست رهوار
که پر زر کن مکن زنهار تقصیر
نظامش گفت این رکوه بزرگست
که در من میافتد کویی که گرگست
ندارد گفت سودت پر زرش کن
مکن نیمه ولیکن تا سرش کن
گشادند آن دم از درجی یکی در
که تادر رکوه کردند اندکی زر
نه آن رکوه تهی بستد نه شد دور
سته در دست او درمانده دستور
بده بار دگر زر کرد بیشش
چو رکوه پر نبد میبود پیشش
بآخر رکوه پر زر کرد او را
ز پیش خود فراتر کرد او را
چو صوفی زرستد درحالت افتاد
بنزدیک نظام آمد باستاد
نثارش کرد بر سر رکوه زر
چو شد رکوه تهی افکند بر در
بدو گفتا نشستم روزگاری
که تا فرق ترا آرم نثاری
چو اندر خورد تو چیزی ندیدم
ز تو بر تو فشاندم وارهیدم
ز تو زر هم برای تو پذیرم
ز تو گیرم زر و بر تونگیرم
عزیزا چون تو نقد آن نداری
که سلطان را نثاری درخورآری
ز حق میخواه جانت را معانی
که تا هرچت دهد بروی فشانی
چه دولت بیش از آن دانی گدا را
که جانی برفشاند پادشا را
منم در عشق سرگردان بمانده
ز خود بی خود شده حیران بمانده
میان خواب و بیداریم حالیست
که جانم را در آن حد کمالیست
اگر آن دم نبودی حاصل من
تهی کردی از آن دم دم دل من
دلم را از جهان لذت جز آن نیست
چه میگویم که آن دم از جهان نیست
کسی کو نیست عاشق آدمی نیست
که او را با چنان هم دم دمی نیست
اگر در اصل کار آن دم نبودی
وجود آدم و عالم نبودی
دمی کان از سر عشق است جان را
بدان دم زندگی دانم جهان را
زهی عطار در اسرار راندن
مسلم شد ترا گوهر فشاندن
عنان را باز کش از راه اسرار
که ره دورست و مرکب نیست رهوار
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۴
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:المقاله الخامسه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.