بود این آن زمان از خویش پنهان
نه اصل خون ز حیوان و نباتست
نبات از فیض و فیض از نور ذاتست
نه اصل جان و دل از قطرهٔ خونست
ولی این معنی از گفتار بیرونست
ز فیض نور میروید نباتی
ز حیوان بعد از آن آرد حیاتی
منم عین نبات و بود حیوان
شود پیدا حقیقت جسم انسان
حکیمان میبسی تقریر کردند
کتبها را پر از تفسیر کردند
مر این معنی بسی گفتند اینجا
دُرِ اسرار بر سُفتند اینجا
ولیکن کرد ناصر سرّ اظهار
بباید میبُسفتن آن بناچار
چرا گوید حکیم پاک دیده
در اینجا بود سرّ پاک دیده
کمال حکمتش عین الیقین شد
از آن پنهان وی از خلق زمین شد
چنان پنهان شد از خلق جهان او
که ماند از صورت و معنی نهان او
اگرچه بود حکمش مر ورا پیش
همه بد دیده او اسرار از پیش
در آخر حکمتش چون عزلت افتاد
از آن در عین ذات و قربت افتاد
در آخر حکمتش افزود بیچون
خدا را بازدید او بی چه و چون
خدا را باز دید او آخر کار
گریزان شد ز خلق او کل بیکبار
خدا را باز دید و ذات او شد
که این معنی یقین ذات او بُد
وجود خویش پنهان کرد اینجا
حقیقت بود مردی مرد اینجا
چو خود را کرد پنهان سوی آن ذات
عیان شد در حقیقت زو هر آیات
همه تقریر او از عقل و جان بود
که عقل وجان یقین عین العیان بود
ز جان و تن همه تقریر پرداخت
بآخر جان و تن اینجا برافراخت
سوی کوه قناعت راهش افتاد
خور از ماهی بسوی ماهش افتاد
در آن قربت که بودش حدّ و امکان
سلوکی کرد و خود را کرد پنهان
بسوی قاف قربت رفت و بنشست
در از عالم بروی خود فروبست
در از عالم بسوی خود فنا کرد
پس آنگه رخ بدرگاه خدا کرد
در آن قاف قناعت بود چندان
که راحت یافت دروی حدّ و برهان
چنان حکمت که او را بود اینجا
زیان خویش کرده سود اینجا
حکیمان جهان از روی تعظیم
چو او دیگر نخواهد بود بی بیم
چنان واصل شد اینجا آخر کار
که شد از چشم انسان ناپدیدار
چو یکسان شد از آنسان برگذشت او
بساط جزو و کل را در نوشت او
چو یکسان شد حقیقت یافت آخر
چو مردان در رهش بشتافت آخر
هر آنکو اندر این قاف قناعت
گریزد پیش گیرد هر سه عادت
کم آزاریّ و کم خوردن حقیقت
پس آنگه طاعت از عین شریعت
بیابد اصل اوّل همچو مردان
رسد چون ناصر خسرو بجانان
زهی آنکس که عزلت جست آخر
که در باطن شدش اسرار ظاهر
مراو را گشت معنی دیدهٔ دید
نیابد این مگر آنکس که این دید
به بینی این تو اینجا آخر کار
چو مردان گرد اینجا ناپدیدار
ز خونی آمدی پیدا تو بنگر
در این راه اصل خونی نیک بنگر
ز خونی آمدی پیدا و پنهان
درون خاک خواهی شد نکودان
ز خونی تو رخ اندر عین صورت
ترا پیدا شده این جات نفورت
ز خونی گشتهٔ تو مدّتی چند
فتاده همچو مرغی مانده در بند
ز خون پیدا و اندر خاک ماندی
میان این پلیدی پاک ماندی
ز خون نه ماه در عین رحم دوست
فروبست او زحکمت بر تنت پوست
ز خون خوردن بجان بشتافتی باز
چو بیرون آمدی جان یافتی باز
چو بیرون آمدی بر روی خاکت
مکانی ساختی آخر چه باکت
چو نه مه خون و دیگر بس دو سالت
همی خون سپید از عین حالت
نژادت شد ز خون بسته اینجا
حقیقت عقل اینجا کرد دانا
بسی خون خوردی و راهی ندیدی
که خود جز در بُنِ چاهی ندیدی
در این چاه بلاماندی تو پر خون
رهی نابرده از این چاه بیرون
چو یوسف در بُن چاهی فتاده
نظر در مرکز شاهی گشاده
چو یوسف بازماندی در اسیری
درون چاه تو بَدْرِ منیری
درون چاه ماندستی چو یوسف
درون حیرتی و صد تأسّف
درن چاه چون یوسف بمعنی
بمانده صورت و معنی مولی
ترا این عشق کرد اندر بُنِ چاه
فروانداخت دیگر در بُنِ چاه
رسی با رفعت و عزّ و کمالت
چو بیرون آمد از چاه وبالت
برون آرد ترا از چاه آخر
رساند بیشکی با جاه آخر
در آخر قدر چاهی بازیابی
مقام عزّت و اعزاز یابی
تو چون یوسف رسی در مصر جانت
شود مکشوف در راز نهانت
تو چون یوسف روی بر تخت جانا
شوی از عشق نیکوبخت جانا
کنون از یوسف معنی جدائی
فتاده اندر این چاه بلائی
ترا یوسف نموده رخ در اینجا
همه ملک دلت پرشور و غوغا
نمیبینی تو یوسف بر سر تخت
که تا بختت نشاند بر سر تخت
نمیبینی تو یوسف رادر آن دید
نخواهی دید دیگر این که بشنید
که یوسف آمده اینجا پدیدار
مرا او را جان یعقوبی طلبکار
چو یوسف بر سر تختست بنگر
ز دیدار عزیزش زود برخور
چو یوسف رخ نمود و خود عیان کرد
خود اینجا فتنهٔخلق جهان کرد
ترا یوسف جمال خویش بنمود
در اینجاگه وصال خویش بنمود
از اوّل بود اندر چه فتاده
کنون بر تخت شد ای مرد ساده
ندیدی یوسف جانت در اینجا
دو روزی هست مهمانت در اینجا
ترا مهمانست یوسف گربدانی
تو مر جانان مگر جانان بدانی
جمال یوسف از برقع پدیدار
چرا پرده فروهشتی بر رخ یار
جمال یوسف است اینجای تابان
بنزد عاشقان چون مهر رخشان
جمال یوسف اینجا رخ نموداست
فراز تخت جان در عین بودست
جمال یوسف تست آشکاره
بر او ذرّات عالم در نظاره
ندیدی یوسف ای در خواب مانده
درون بحر در غرقاب مانده
ندیدی یوسف ای افتاده معذور
که از یوسف بنزدیکی شده دور
ندیدی یوسف صدّیق اینجا
که تا یابی عیان تحقیق اینجا
ندیدی یوسف و در خون بماندی
ز وصل یوسفت بیرون بماندی
ندیدی یوسف و در انتظاری
بهرزه بود عمرت میگذاری
ندیدی یوسف اندر جان خود تو
از آن ماندی نه نیک و هست بد تو
تو یوسف را ندیدی کور هستی
اگرنه کوری ای بیچاره مستی
ترا یوسف درون پرده و تو
بخود هستی خود گم کرده خود تو
ترا گم کرده ره عقل پراندیش
جمال یوسفت بُد در عیان پیش
نبرد او راه و تو از ره بینداخت
چو پروانه ترا در شمع بگداخت
زهی در خاک ره در خون طپیده
جمال یوسف اینجاگه ندیده
مصیبت نامهٔ باید ز آغاز
که بر یوسف بدیدی عاقبت باز
چو یوسف با تو در پرده نشستست
وجود تو ترا از دور خستست
ترا یعقوب ماتم دیدهٔ یار
بمانده در فراق یوسف خوار
ترا یوسف جدا و تو جدائی
از آن در فرقت و عین بلائی
ترا یوسف بشد از پیش ناگاه
فتاده گشت یوسف در بُن چاه
ز تو شد دور و اندر چاه غم ماند
در آن منزل میان لانعم ماند
وگر از چاهش آوردند بیرون
رسیده با تو و تو دل پر از خون
جمال او به نشناسی دگر باز
حجاب پرده از یوسف برانداز
حجاب پرده از رویش برافکن
که اسرارت شود اینجای روشن
حجاب از روی یوسف زود بردار
نظر کن روی یوسف ای دلازار
حجاب روی یوسف باز کن تو
چو یوسف بر زلیخا ناز کن تو
حجاب از روی یوسف چون شود دور
ترا گردد عیان اسرار منصور
حجابش باز کن از روی و بنگر
که خورید رخت بگرفت یکسر
حجابش باز کن از روی چونماه
که تا کلّی بسوزانی تو خرگاه
حجابش بازکن از روی پرده
بسوزان هفت چرخ سالخورده
حجابش دور کن از رخ زمانی
فروخوان هر زمانش داستانی
حجاب این برقعست و بی تأسف
عیان بردارهان از روی یوسف
چو برداری ز رویش پردهٔ ناز
به پیش شمع رویش زود بگداز
چو برداری ز رویش پردهٔ عز
مگو از ماه و خور دیگر تو هرگز
چو برداری ز رویش پردهٔ ذات
بخوان بر هر دو جمعش زود آیات
درونش ثمّ وجه اللّه بنگر
وزان وَجّهْتُ عین اللّه بنگر
دو عالم در رخ او کل عیان بین
رخش خورشید برج لامکان بین
دو عالم از فروغ نور رویش
مثال ذرّهٔ افتاده سویش
دو عالم پرتو یک لمعهٔ اوست
دو عالم پرتو دیدار آن روست
جمالش ماه تا ماهی گرفتست
دلت گر نیز آگاهی گرفتست
جمال یوسف اندر تو نهانی
ترا حیوان شمارم گرچه جانی
رخش بنگر بخوان پس قل هواللّه
درون جان نظر کن ما سوی اللّه
دو معنی دارد این گر راز دانی
دو معنی در یکی کل بازدانی
بمعنی رهبری و ره بیابی
چو مردان کز دل آگه بیابی
چو مردان راهبر تا راه یابی
در آن دیدار دید شاه یابی
ندانم تا سخن با که بگفتم
مر این دُرهای معنی از چه سُفتم
که میداند که این اسرارها چیست
که دل هر لحظه خون برجای بگریست
که برخوانَد در اینجا راز عطّار
که داند عاقبت مر ناز عطّار
چنان عطار چون یعقوب آمد
که عین طالبش مطلوب آمد
دل عطّار این دم جان ندارد
که دل جانست جان جانان ندارد
دلش جانست و جان دل سوی جانان
بخواهد رفتن اندر پرده پنهان
چنان در عین دانائی فتادست
که سر از دور پیش جان نهادست
سر و جان را برش بنهاد از دور
ندارد جز مر این زانست معذور
که میداند یقین تا جانش اینجا
که او پیداست در پنهانش اینجا
دل و جانش چه باشد تا نشاند
چو یک قطره ابر جانان فشاند
چنان از شوق جانانست در ذات
که هم ذاتست گوئی جمله ذرّات
بخواهد باخت جان در پای دلدار
اگرچه هست در غوغای دلدار
چنان غوغا نمودست یار بیچون
که خواهد ریختن از حلق او خون
مقامی دارد او رادر مقالت
کز آنجا یافت او عین سعادت
نهاده راز کل در جان یقین او
در این آفاق آمد پیش بین او
خراباتی است در عین خرابات
مناجاتی است اندر کشف طامات
بهم پیوسته کفر و فسق و اسلام
که اینجا مینماید نیک با نام
چو من رفتم چه کفرست و چه دینست
که در آخر مرا عین الیقین است
چو من رفتم چه بت باشد چه زنّار
چه غم دارم چو یار آمد بدیدار
چو من رفتم چه ماند عین آن ذات
شود خورشیدم اینجا عین ذرّات
رها کردم نمود جسم بیجان
رسیدم در جمال روی جانان
مرا یوسف نموده روی خود باز
از او دیدم از او انجام و آغاز
مرا یوسف درون پرده باشد
که ره بر دیگران گم کرده باشد
مرا بنموده ره در سوی خود او
بکردم فارغ از هر نیک و بد او
مرا گفتا که اینجا وصل خواهی
ز بعد اصلم ار تو وصل خواهی
منم اصل اندر اینجا وصل دیده
ترا در پرده دیده اصل دیده
منم اصل و منم وصل و منم ذات
که بنمودم ترا در دید ذرّات
منم اصل تمامت بود اشیا
منم هم یوسف و معبود اشیا
منم بنموده رخ از کاف وز نون
گرفته عکس رویم هفت گردون
منم بنموده رخ اندر دل وجانت
همی گویم دمادم راز پنهانت
منم دیدارو دیدارم ندیدی
منم اسرار و اسرارم شنیدی
بگفتم با تو اسراری که دارم
نمودم با تو هر کاری که دارم
منم نقطه که میگردم چو پرگار
ترا از خویشتن کردم پدیدار
منم بیچون ترا چون آفریدم
نمییابی در این جاوید دیدم
منم کردم بیان در هر معانی
هر آن چیزی که گفتم خود بدانی
بدانی گفت و بینی باز عطّار
ولیکن هستی اندر عین پندار
ندانی خواند هستی یا ز پیشم
اگرچه من ترا هم کفر و کیشم
گمان داری از آن رویم نبینی
گمان بردار اگر صاحب یقینی
گمان داری از آنی مانده حیران
چو دولابی شدستی سخت گردان
گمان داری ندیدی هیچ رویم
فتادستی از آن در گفتگویم
گمان داری از آنی مانده بر در
مهی دریافته وصلم منم خور
ز من دوری فتادهای مه نو
دمادم تا دهم من نور پرتو
ز من افتده دور و ناصبوری
بمعنی سخت نزدیک از چه دوری
ز من دوری ولی آرم بَرِ خود
کنم بر جسم و جانم رهبر خود
ز من دوری کنون شیدا بمانده
ز ناپیدائیم پیدا بمانده
منم خورشید و تو بدر تمامی
منم پخته ولی تو سخت خامی
جمالم میشناسی لیکن ازدور
فتادستی از آنی سخت معذور
جمالم میشناسی گر چه بدری
بخوان آخر بقدر اللّه قدری
رسانم آخرت با خویشتن تو
منم محو فنا مر جان و تن تو
چونقد من ز روی تست یکسان
منم خورشید و تو ماهی به یکسان
رسانم آخرت تا باز یابی
مرا دیدار خود در راز یابی
رسانم با خودت هم بیشکی من
که تا گردیم هر دو دیگ یک من
مرا بنگر تو بود خود رها کن
بنزد بود من خود را فنا کن
نبات از فیض و فیض از نور ذاتست
نه اصل جان و دل از قطرهٔ خونست
ولی این معنی از گفتار بیرونست
ز فیض نور میروید نباتی
ز حیوان بعد از آن آرد حیاتی
منم عین نبات و بود حیوان
شود پیدا حقیقت جسم انسان
حکیمان میبسی تقریر کردند
کتبها را پر از تفسیر کردند
مر این معنی بسی گفتند اینجا
دُرِ اسرار بر سُفتند اینجا
ولیکن کرد ناصر سرّ اظهار
بباید میبُسفتن آن بناچار
چرا گوید حکیم پاک دیده
در اینجا بود سرّ پاک دیده
کمال حکمتش عین الیقین شد
از آن پنهان وی از خلق زمین شد
چنان پنهان شد از خلق جهان او
که ماند از صورت و معنی نهان او
اگرچه بود حکمش مر ورا پیش
همه بد دیده او اسرار از پیش
در آخر حکمتش چون عزلت افتاد
از آن در عین ذات و قربت افتاد
در آخر حکمتش افزود بیچون
خدا را بازدید او بی چه و چون
خدا را باز دید او آخر کار
گریزان شد ز خلق او کل بیکبار
خدا را باز دید و ذات او شد
که این معنی یقین ذات او بُد
وجود خویش پنهان کرد اینجا
حقیقت بود مردی مرد اینجا
چو خود را کرد پنهان سوی آن ذات
عیان شد در حقیقت زو هر آیات
همه تقریر او از عقل و جان بود
که عقل وجان یقین عین العیان بود
ز جان و تن همه تقریر پرداخت
بآخر جان و تن اینجا برافراخت
سوی کوه قناعت راهش افتاد
خور از ماهی بسوی ماهش افتاد
در آن قربت که بودش حدّ و امکان
سلوکی کرد و خود را کرد پنهان
بسوی قاف قربت رفت و بنشست
در از عالم بروی خود فروبست
در از عالم بسوی خود فنا کرد
پس آنگه رخ بدرگاه خدا کرد
در آن قاف قناعت بود چندان
که راحت یافت دروی حدّ و برهان
چنان حکمت که او را بود اینجا
زیان خویش کرده سود اینجا
حکیمان جهان از روی تعظیم
چو او دیگر نخواهد بود بی بیم
چنان واصل شد اینجا آخر کار
که شد از چشم انسان ناپدیدار
چو یکسان شد از آنسان برگذشت او
بساط جزو و کل را در نوشت او
چو یکسان شد حقیقت یافت آخر
چو مردان در رهش بشتافت آخر
هر آنکو اندر این قاف قناعت
گریزد پیش گیرد هر سه عادت
کم آزاریّ و کم خوردن حقیقت
پس آنگه طاعت از عین شریعت
بیابد اصل اوّل همچو مردان
رسد چون ناصر خسرو بجانان
زهی آنکس که عزلت جست آخر
که در باطن شدش اسرار ظاهر
مراو را گشت معنی دیدهٔ دید
نیابد این مگر آنکس که این دید
به بینی این تو اینجا آخر کار
چو مردان گرد اینجا ناپدیدار
ز خونی آمدی پیدا تو بنگر
در این راه اصل خونی نیک بنگر
ز خونی آمدی پیدا و پنهان
درون خاک خواهی شد نکودان
ز خونی تو رخ اندر عین صورت
ترا پیدا شده این جات نفورت
ز خونی گشتهٔ تو مدّتی چند
فتاده همچو مرغی مانده در بند
ز خون پیدا و اندر خاک ماندی
میان این پلیدی پاک ماندی
ز خون نه ماه در عین رحم دوست
فروبست او زحکمت بر تنت پوست
ز خون خوردن بجان بشتافتی باز
چو بیرون آمدی جان یافتی باز
چو بیرون آمدی بر روی خاکت
مکانی ساختی آخر چه باکت
چو نه مه خون و دیگر بس دو سالت
همی خون سپید از عین حالت
نژادت شد ز خون بسته اینجا
حقیقت عقل اینجا کرد دانا
بسی خون خوردی و راهی ندیدی
که خود جز در بُنِ چاهی ندیدی
در این چاه بلاماندی تو پر خون
رهی نابرده از این چاه بیرون
چو یوسف در بُن چاهی فتاده
نظر در مرکز شاهی گشاده
چو یوسف بازماندی در اسیری
درون چاه تو بَدْرِ منیری
درون چاه ماندستی چو یوسف
درون حیرتی و صد تأسّف
درن چاه چون یوسف بمعنی
بمانده صورت و معنی مولی
ترا این عشق کرد اندر بُنِ چاه
فروانداخت دیگر در بُنِ چاه
رسی با رفعت و عزّ و کمالت
چو بیرون آمد از چاه وبالت
برون آرد ترا از چاه آخر
رساند بیشکی با جاه آخر
در آخر قدر چاهی بازیابی
مقام عزّت و اعزاز یابی
تو چون یوسف رسی در مصر جانت
شود مکشوف در راز نهانت
تو چون یوسف روی بر تخت جانا
شوی از عشق نیکوبخت جانا
کنون از یوسف معنی جدائی
فتاده اندر این چاه بلائی
ترا یوسف نموده رخ در اینجا
همه ملک دلت پرشور و غوغا
نمیبینی تو یوسف بر سر تخت
که تا بختت نشاند بر سر تخت
نمیبینی تو یوسف رادر آن دید
نخواهی دید دیگر این که بشنید
که یوسف آمده اینجا پدیدار
مرا او را جان یعقوبی طلبکار
چو یوسف بر سر تختست بنگر
ز دیدار عزیزش زود برخور
چو یوسف رخ نمود و خود عیان کرد
خود اینجا فتنهٔخلق جهان کرد
ترا یوسف جمال خویش بنمود
در اینجاگه وصال خویش بنمود
از اوّل بود اندر چه فتاده
کنون بر تخت شد ای مرد ساده
ندیدی یوسف جانت در اینجا
دو روزی هست مهمانت در اینجا
ترا مهمانست یوسف گربدانی
تو مر جانان مگر جانان بدانی
جمال یوسف از برقع پدیدار
چرا پرده فروهشتی بر رخ یار
جمال یوسف است اینجای تابان
بنزد عاشقان چون مهر رخشان
جمال یوسف اینجا رخ نموداست
فراز تخت جان در عین بودست
جمال یوسف تست آشکاره
بر او ذرّات عالم در نظاره
ندیدی یوسف ای در خواب مانده
درون بحر در غرقاب مانده
ندیدی یوسف ای افتاده معذور
که از یوسف بنزدیکی شده دور
ندیدی یوسف صدّیق اینجا
که تا یابی عیان تحقیق اینجا
ندیدی یوسف و در خون بماندی
ز وصل یوسفت بیرون بماندی
ندیدی یوسف و در انتظاری
بهرزه بود عمرت میگذاری
ندیدی یوسف اندر جان خود تو
از آن ماندی نه نیک و هست بد تو
تو یوسف را ندیدی کور هستی
اگرنه کوری ای بیچاره مستی
ترا یوسف درون پرده و تو
بخود هستی خود گم کرده خود تو
ترا گم کرده ره عقل پراندیش
جمال یوسفت بُد در عیان پیش
نبرد او راه و تو از ره بینداخت
چو پروانه ترا در شمع بگداخت
زهی در خاک ره در خون طپیده
جمال یوسف اینجاگه ندیده
مصیبت نامهٔ باید ز آغاز
که بر یوسف بدیدی عاقبت باز
چو یوسف با تو در پرده نشستست
وجود تو ترا از دور خستست
ترا یعقوب ماتم دیدهٔ یار
بمانده در فراق یوسف خوار
ترا یوسف جدا و تو جدائی
از آن در فرقت و عین بلائی
ترا یوسف بشد از پیش ناگاه
فتاده گشت یوسف در بُن چاه
ز تو شد دور و اندر چاه غم ماند
در آن منزل میان لانعم ماند
وگر از چاهش آوردند بیرون
رسیده با تو و تو دل پر از خون
جمال او به نشناسی دگر باز
حجاب پرده از یوسف برانداز
حجاب پرده از رویش برافکن
که اسرارت شود اینجای روشن
حجاب از روی یوسف زود بردار
نظر کن روی یوسف ای دلازار
حجاب روی یوسف باز کن تو
چو یوسف بر زلیخا ناز کن تو
حجاب از روی یوسف چون شود دور
ترا گردد عیان اسرار منصور
حجابش باز کن از روی و بنگر
که خورید رخت بگرفت یکسر
حجابش باز کن از روی چونماه
که تا کلّی بسوزانی تو خرگاه
حجابش بازکن از روی پرده
بسوزان هفت چرخ سالخورده
حجابش دور کن از رخ زمانی
فروخوان هر زمانش داستانی
حجاب این برقعست و بی تأسف
عیان بردارهان از روی یوسف
چو برداری ز رویش پردهٔ ناز
به پیش شمع رویش زود بگداز
چو برداری ز رویش پردهٔ عز
مگو از ماه و خور دیگر تو هرگز
چو برداری ز رویش پردهٔ ذات
بخوان بر هر دو جمعش زود آیات
درونش ثمّ وجه اللّه بنگر
وزان وَجّهْتُ عین اللّه بنگر
دو عالم در رخ او کل عیان بین
رخش خورشید برج لامکان بین
دو عالم از فروغ نور رویش
مثال ذرّهٔ افتاده سویش
دو عالم پرتو یک لمعهٔ اوست
دو عالم پرتو دیدار آن روست
جمالش ماه تا ماهی گرفتست
دلت گر نیز آگاهی گرفتست
جمال یوسف اندر تو نهانی
ترا حیوان شمارم گرچه جانی
رخش بنگر بخوان پس قل هواللّه
درون جان نظر کن ما سوی اللّه
دو معنی دارد این گر راز دانی
دو معنی در یکی کل بازدانی
بمعنی رهبری و ره بیابی
چو مردان کز دل آگه بیابی
چو مردان راهبر تا راه یابی
در آن دیدار دید شاه یابی
ندانم تا سخن با که بگفتم
مر این دُرهای معنی از چه سُفتم
که میداند که این اسرارها چیست
که دل هر لحظه خون برجای بگریست
که برخوانَد در اینجا راز عطّار
که داند عاقبت مر ناز عطّار
چنان عطار چون یعقوب آمد
که عین طالبش مطلوب آمد
دل عطّار این دم جان ندارد
که دل جانست جان جانان ندارد
دلش جانست و جان دل سوی جانان
بخواهد رفتن اندر پرده پنهان
چنان در عین دانائی فتادست
که سر از دور پیش جان نهادست
سر و جان را برش بنهاد از دور
ندارد جز مر این زانست معذور
که میداند یقین تا جانش اینجا
که او پیداست در پنهانش اینجا
دل و جانش چه باشد تا نشاند
چو یک قطره ابر جانان فشاند
چنان از شوق جانانست در ذات
که هم ذاتست گوئی جمله ذرّات
بخواهد باخت جان در پای دلدار
اگرچه هست در غوغای دلدار
چنان غوغا نمودست یار بیچون
که خواهد ریختن از حلق او خون
مقامی دارد او رادر مقالت
کز آنجا یافت او عین سعادت
نهاده راز کل در جان یقین او
در این آفاق آمد پیش بین او
خراباتی است در عین خرابات
مناجاتی است اندر کشف طامات
بهم پیوسته کفر و فسق و اسلام
که اینجا مینماید نیک با نام
چو من رفتم چه کفرست و چه دینست
که در آخر مرا عین الیقین است
چو من رفتم چه بت باشد چه زنّار
چه غم دارم چو یار آمد بدیدار
چو من رفتم چه ماند عین آن ذات
شود خورشیدم اینجا عین ذرّات
رها کردم نمود جسم بیجان
رسیدم در جمال روی جانان
مرا یوسف نموده روی خود باز
از او دیدم از او انجام و آغاز
مرا یوسف درون پرده باشد
که ره بر دیگران گم کرده باشد
مرا بنموده ره در سوی خود او
بکردم فارغ از هر نیک و بد او
مرا گفتا که اینجا وصل خواهی
ز بعد اصلم ار تو وصل خواهی
منم اصل اندر اینجا وصل دیده
ترا در پرده دیده اصل دیده
منم اصل و منم وصل و منم ذات
که بنمودم ترا در دید ذرّات
منم اصل تمامت بود اشیا
منم هم یوسف و معبود اشیا
منم بنموده رخ از کاف وز نون
گرفته عکس رویم هفت گردون
منم بنموده رخ اندر دل وجانت
همی گویم دمادم راز پنهانت
منم دیدارو دیدارم ندیدی
منم اسرار و اسرارم شنیدی
بگفتم با تو اسراری که دارم
نمودم با تو هر کاری که دارم
منم نقطه که میگردم چو پرگار
ترا از خویشتن کردم پدیدار
منم بیچون ترا چون آفریدم
نمییابی در این جاوید دیدم
منم کردم بیان در هر معانی
هر آن چیزی که گفتم خود بدانی
بدانی گفت و بینی باز عطّار
ولیکن هستی اندر عین پندار
ندانی خواند هستی یا ز پیشم
اگرچه من ترا هم کفر و کیشم
گمان داری از آن رویم نبینی
گمان بردار اگر صاحب یقینی
گمان داری از آنی مانده حیران
چو دولابی شدستی سخت گردان
گمان داری ندیدی هیچ رویم
فتادستی از آن در گفتگویم
گمان داری از آنی مانده بر در
مهی دریافته وصلم منم خور
ز من دوری فتادهای مه نو
دمادم تا دهم من نور پرتو
ز من افتده دور و ناصبوری
بمعنی سخت نزدیک از چه دوری
ز من دوری ولی آرم بَرِ خود
کنم بر جسم و جانم رهبر خود
ز من دوری کنون شیدا بمانده
ز ناپیدائیم پیدا بمانده
منم خورشید و تو بدر تمامی
منم پخته ولی تو سخت خامی
جمالم میشناسی لیکن ازدور
فتادستی از آنی سخت معذور
جمالم میشناسی گر چه بدری
بخوان آخر بقدر اللّه قدری
رسانم آخرت با خویشتن تو
منم محو فنا مر جان و تن تو
چونقد من ز روی تست یکسان
منم خورشید و تو ماهی به یکسان
رسانم آخرت تا باز یابی
مرا دیدار خود در راز یابی
رسانم با خودت هم بیشکی من
که تا گردیم هر دو دیگ یک من
مرا بنگر تو بود خود رها کن
بنزد بود من خود را فنا کن