۳۰۶ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۸ - در ستایش محمدشاه غازی طاب الله ثراه فرماید

در ملک جم ز شوق شهنشاه راستین
از جزع خویش پر زگهر کردم آستین

چون خواستم به عزم زمین بوس شه ز جای
برخاست از جوارح من بانگ آفرین

گفتم به خادمک هله تاکی ستاده‌ای
بشتاب همچو برق و بکش رخش زیر زین

خادم دوید و سوی من آورد توسنی
کز آفتاب داغ ملک داشت بر سرین

چون عزم دیر جنبش و چون جزم دیر خسب
چو خشم زود حمله و چون وهم دوربین

فر عقاب در تن طیار او نهان
پر غراب در سم سیار او ضمین

عنبر فشانده از دم و سیماب از دهان
فولاد بسته بر سم و خورشید بر جبین

خور ذره شد ز بس‌که دم افشاند بر سهر
کُه دره شد ز بس ‌که سم افشرد بر زمین

پوشیده چشم شیر فلک ز انتشار آن
پاشیده مغز گاو زمین از فشار این

کوه‌گران ز زخم سمش آسمان‌گرای
مرغ ‌کمان به نعل پیش آشیان‌ گزین

زان اوج چرخ‌ گشته مقوس به شکل دال
زین تیغ کوه گشته مضرّس بسان سین

من در بسیج راه‌که آمد نگار من
سر تا قدم چو شیر دژاگه ز کبر و کین

بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب
بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چین

پروین‌گرفته در شکر لعل نوشخند
شعری نهفته در شکن شعر عنبرین

بر روی مه‌ کشیده دو ابروی او کمان
بر شر نرگشاده دو آهوی او کمین

زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب
یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین

آثار دلبری ز سر زلف او پدید
چون نقش نصرت از علم پور آتبین

رویش ستاره‌ای‌ که ز عنبر کند حصار
لعلش شراره‌ای‌ که به شکر شود عجین

زلفش سپهر و جسته در او مشتری قرار
لعلش سهیل و گشته ثریا در او مکین

رویش به زیر مویش ‌گفتی ‌که تعبیه است
روح‌القدس به دامت پتیارهٔ لعین

باری زره نیامده بر در ستاد و گفت
بگشای چشم و آیینهٔ چهر من ببین

روی من آینه است از آن پیش دارمت
تا بختت این سفر به سعادت شود قرین

کاین قاعده است‌ کانکه به جایی‌کند سفر
دارند پیشش آینه یاران همنشین

گفتم به شکر این سخن اکنون خوریم می
تا بو که شادمانه شود خاطر غمین

خادم شنید و رفت و می آورد و دادمان
پر کرده داشت ‌گفتی از می دو ساتکین

زان می ‌که بود مایهٔ یک خانمان نشاط
زان می‌ که‌ بود داروی یک دودمان حزین

زان می‌که‌گرذباب خورد قطره‌یی از آن
در طاس چرخ ولوله اندازد از طنین

هی باده‌خورد وهر زرخش رست‌ارغوان
هی بوسه داد و هی ز لبم ریخت انگبین

گفتا چه شد که بی‌خبر ایدون ز ملک جم
بیرون چمی چو شیر دژاگاه از عرین

گر خود براین سری‌ که‌ روی جانب‌ بهشت
هاچهر من به نقد بهشی بود برین

از چین زلف من به ریاحین و گل هنوز
مشک ختن نثار کند باد فرودین

چندان نگشته سرد زمستان حسن من
کز خط سبز حاجتش افتد به پوستین

صورتگران فارس ز تمثال من هنوز
سرمشق می‌دهند به صورتگران چین

در طینتم هنوز حکیمان به حیرتند
کز جان‌و دل سرشته بود یا ز ماء و طین

یاد آیدت شبی‌ که‌ گرفتی مرا ببر
گشتی به خرمن‌گلم از بوسه خوشه چین

تو لب فرازکرده چو یک بیشه اهرمن
من چهره باز کرده ‌چو یک روضه حور عین

می‌گفتمت به ساق سپیدم میار دست
می گفتیم که صبحدم روز واپسین

گر روز واپسین نشد امروز پس چرا
جویی همی مفارقت از یار نازنین

این ‌گفت و روی ‌کند و پریشید گیسوان
کرد ازگلاب اشک همه خاک ره عجین

سیاره راند بر قمر از چشم پر سرشک
جراره ریخت بر سمن از زلف‌پر ز چین

گفتم جزع بس است الا یا سمنبرا
از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمین

زیبق به سیم و ژاله به زیبق مپاش هان
سوسن به مشک و لاله به عنبر مپوش هین

مندیش از جدایی و مپریش ‌گیسوان
مخراش ماه چهره و مخروش این چنین

دیری بود که دور شدستم ز ملک ری
وز روی چاکران شهم سخت شرمگین

مپسندیش ازین ‌که ز حرمان بزم شاه
حنّانه‌ وار برکشم از دل همی حنین

گفت این زمان ‌که هست ترا رای ملک ری
بنما به فضل خویش روان مرا رهین

یک حلقه موی از خم ‌گیسوی من بکن
یک دسته سنبل از سر زلفین من بچین

تا چون به ‌ری رسی عوض موی پرچمش
آویزی از بر علم شاه راستین

شاه جهان‌گشای محمد شه آنکه هست
جاهش بر ازگمان و جلالش بر از یقین

شاهی‌که برگ و بار درختان به زیر خاک
گویند شکر جودش نارسته از زمین

گربی‌قرین بودعجبی نیست‌زانکه هست
او سایهٔ خدا و خدا هست بی‌قرین

اطوار دهر داند از رای پس نگر
ادوار چرخ بیند از حزم پیش‌بین

ای نور آفتاب ز رای تو مستعار
وی شخص روزگار به ذات تو مستعین

جز خنجرت که دیده جمادی که جان خورد
یا لاغری که کشوری از وی شود سمین

هرگه‌کنم ثنای تو آید به‌گوش من
ز اجزای آفرینش آوای آفرین

تا حشر در امان بود از ترکتاز مرگ
گرگرد عمر حزم تو حصنی کشد حصین

از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته
با طوق زاید از شکم مادران جنین

آنات روز عمر تو همشیرهٔ شهور
ساعات ماه بخت تو همسالهٔ سنین

قسمت برند از نَعَمت در رحم بنات
روزی خورند ازکرمت در شکم بنین

قدر تو خرگهی‌ که زمانش بود طناب
حکم تو خاتمی ‌که سپهرش سزد نگین

گر آیتی ز حزم تو بر بادبان دمند
هنگام باد عاد چو لنگر شود متین

نام تو تا به دفتر هستی نشد رقم
هستی نیافت رتبه بر هستی آفرین

خلق تو از کمال چو موسی ملک نشان
قدر تو از جلال‌ چو عیسی فلک نشین

ای مستجار ملت وای مستعان ملک
ایّاک نستجیر و ایّاک نستعین

فضلی ‌که از فراق زمین بوس خدمتت
هردم عنان طاقتم ازکف برد انین

تا از برای طی دعاوی به حکم شرع
بر مدعیست بینه بر منکران یمین

فضل خدای در همه حالی ترا پناه
سیر سپهر در همه کاری ترا معین

اقبال پیش رویت و اجلال در قفا
فیروزی از یسارت و بهروزی از یمین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۷
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۹ - و من نوادر طبعه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.