۲۸۲ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۲ - د‌ر مدح محمد شاه غازی انارالله برهانه‌ گوید

ماه دو هفت سال من آن یار نازنین
هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین

پی خسته دم گسسته کمر بسته بی‌قرار
می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین

برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر
بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین

کاخر چگو‌نه‌یی چه‌شدت سرگذشت چیست
چونی چه روی داده چرایی دژم چنین

گفت این زمان مجال سخن نیست رو بهل
مینای می به جبب و بکش رخش زیر زین

رفتم به جیب شیشه نهفتم وز آن سپس
زین برزدم به‌کوههٔ آن رخش بی‌قرین

بگرفتمش رکاب و به زین برنشست و گفت
ایدون ردیف من شو و بر اسب برنشین

بی‌منت رکاب ز پی برنشستمش
چون از پس فریشته پتیارهٔ لعین

بیرون شدیم هردو ز دروازه سوی دشت
دشتی درو کشیده سراپرده فرودین

بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز
قمری‌ گشوده زمزمه ز آوای دلنشین

در مغز عقل لخلخه از بوی ضیمران
بردست روح آینه از برگ یاسمین

گفتی به سحر تعبیه کردست نوبهار
در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتین

صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب
بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین

خیری به مرغزار پراکنده زر ناب
سنبل به جویبار پریشیده مشک چین

رفتیم تا کنارهٔ کشتی که سنبلش
دیباچه می‌نوشت زگیسوی حور عین

گفتم بتا هوای‌ که داری‌ کجا روی
بنگر براین چمن‌که بهشی بود برین

خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد
زد دست وز دو زلف مسلسل‌‌ گشود چین

هی خنده زد چوکبک خرامان به کوهسار
هی نعره زد چو شیر دژ آگاه در عرین

خواندم وان یکاد و دمیدم به‌گرد او
بیم آمدم‌ که دیو زدش راه عقل و دین

گفتم چه حالتست الا یا پری رخا
مانا ترا نهفته پری بود در کمین

با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد
کایدون ‌کجاست ‌باده ‌بده یک دو ساتکین

ناخورده میی به جان تو گر پاسخ آورم
می ده‌که هرچه بخت‌‌گمان‌کرد شد یقین

مینا و جام را به‌در آوردم از بغل
هی‌هی چه باده داروی یک خانمان حزین‌

خوردیم از آن میی ‌که جز او نیست یادگار
ما را ز روزگار نیاگان آتبین

زان می‌ که‌ گر برابر آبستنی نهند
پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین

ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد
کاید زری به فارس شهنشاه راستین

این گفت و اسب راند و من از وجد این خبر
گاه از یسار او متمایل‌ گه از یمین

گه بر هوا فکندم از شوق طیلسان
گه در بدن دریدم از وجد پوستین

گاه از در ملاعبه بوسیدمش ذقن
گاه از در مداعبه بربودمش ز زین

گاه‌از سماع‌و رقص‌چو طفلان‌به‌های و هوی
گاه از نشاط و وجد چو مستان به‌ هان‌ و هین

گاهی خمیروار به مالیدمش بغل
گاهی فطیروار بیفشردمش سرین

دیوانه‌وارگه زدمش لطمه بر قفا
شوریده‌وار گه زدمش بوسه بر جبین

بوسیدمش گهی ز قفا روی سیمگون
بوییدمش‌گهی ز وفا موی عنبرین

در برکشیده پیکر آن ترک سیمتن
درکف‌ گرفته غبغب آن شوخ ساتگین

گاهش زنخ ‌گرفتم و بوییدمش غبب
و او نعره زد که دور شو ای دزد خوشه‌چین

گه دادمی به حقهٔ سیمین او فشار
کای سیمتن خموش‌ که خازن بود امین

او گه به عشوه گفت ‌که ای شاعرک بس است
تاکی ملاعبه با یار نازنین

شوخی مکن که شوخی دل را کند نژند
طیبت مکن‌که طیبت جان راکند غمین

عقلت مگر شمید که مجنون شدی چنان
هوش مگر رمید که بی‌خود شدی چنین

ما هر دو در ملاعبه وان رخش ره‌نورد
گفتی مگر به جنبش بادی بود به زین

چالاک‌تر ز برق و مشمّرتر از خیال
آماده تر زوهم و مهیاتر از یقین

از بس دونده باد به یال اندرش نهان
از بس جننده برق به نعل اندرش مکین

کف از لبش چکیده چو آویزهای در
کوه از سمش ‌کفیده چو دندان‌های سین

گاهش ز خوی بدن شده پرلولو عدن
گاهش زکف دهن شده پرگوهر ثمن

گه شد به بیشه‌ای‌که زمین پیش او فلک
گه شد به پشته‌یی که فلک پبش او زمبن

بس رودها نبشت به پهنای روزگار
لیکن بسی شگرف‌تر از وهم دوربین

وز تیغ‌هاگذشت به باریکی صراط
لیکن بسی درازتر از روز واپسین

ناگه برآمد ابری و بارید آنچنانک
گفتی ذخیره دارد دریا در آستین

این طرفه تر که شب شد و ظلمات نیستی
گفتی به‌ گرد هستی حصنی ‌کشد حصین

گفتم بتا بیا که بمانیم و صبحگاه
رانیم تا که باز برآید شب از کمین

گفتا تبارک‌الله از این رای و این خرد
وین ‌کار و این کفایت و این‌ یار و این آب معین

بالله که تیر بارد اگر بر سرم ز چرخ
بالله ‌که تیغ روید اگر در رهم ز طین

نه نان خورم نه آب نه راحت ‌کنم نه خواب
رانم به‌ کوه و جوی و جرو رود و پارگین

روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم
رنج سفر ز درگه دارای جم نگین

شاهنشه زمانه محمّد شه آنکه هست
آثار فرخش همه درخورد آفرین

عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف
شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین

در چشم می نیاید خصمش ز بس نزار
در هم می‌نگنجد بختش ز بس سمین

پروانه‌ایست قدرتش از قدرت خدای
دیباچه‌ایست هستیش از هستی آفرین

رایش به چرخ بینش مهری بود منیر
شخصش در آفرینش رکنی بود رکین

آثار او مهذب و اخلاق او نکو
رایات او مظفر و آیات او مبین

بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر
از یمن او چه سد سکندر شود متین

بر آب شور بحر کند جودش ار گذر
از فیض او چو چشمهٔ‌ کوثر شود معین

از سیر صبح و شام بود عزم او بدل
از نور مهر و ماه بود رای او عجین

ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب
وی ‌کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین

طوقیست نعل رخش تو برگردن ینال
تاجیست خاک راه تو بر تارک تکین

موهوب تست هرچه به جان‌ها بود هنر
منهوب تست هرچه به‌کانها بود دفین

رای تو حل و عقد زمین را بود ضمان
حکم تو نشر و طیّ زمان را بود ضمین

آبستنند مهر ترا در رحم بنات
آماده‌اند حکم ترا در شکم بنین

رمح ترا برزم لقب‌ کاشف القلوب
تیغ ترا به جنگ صف قاطع‌الوتین

خندد امل چو کلک تو گرید به ‌گاه مهر
گرید اجل چو تیغ تو خندد به روز کین

آنی ز روز بخت تو در بایهٔ شهور
روزی ز ماه عمر تو سرمایهٔ سنین

هرجا که آفتیست به خصم تو می‌رسد
چون در عبارت عربی برحروف لین

هون عدو شمیده ز شمشیرت آنچنانک
در گوش او علامت شین است حرف شین

شب‌اها سه ساله دوریم از آستان تو
سودی نداشت جز دو جهان ناله و انین

حنانه‌وار شد تنم از ناله همچو نال
وز دوری دو تن من و حنانه در حنین

آن از محمد عرب آن ماه راستان
من از محمد عجم آن شاه راستین

حنانه را نواخت به الطاف خود رسول
تا در بهشت تازه نهالی شود رزین

من نیز سبزکردهٔ شاه ار شوم رواست
در آستان شه ‌که بهشتیست دلنشین

قاآنیا سخن به درازا کشید سخت
ترسم‌کزین ملول شود خسرو گزین

تا از زمان اثر بود و از مکان خبر
شاه زمین به تخت خلافت بود مکین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۱ - وله فی المدیحه
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۳ - د‌ر مطایبه‌ گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.