هوش مصنوعی:
شاعر در این متن، سفری را توصیف میکند که از مسیرهای تنگ و طبیعت عبور میکند. او صحنههایی از زندگی روستایی، حیوانات، و عناصر طبیعی مانند کوهها و درهها را با تصاویر شاعرانه به تصویر میکشد. شاعر با کوه سخن میگوید و از رنجهای خود و بیتوجهی مردم میگوید. در پایان، توصیفی از شب و طبیعت در تاریکی ارائه میشود.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عاطفی و فلسفی است که ممکن است برای خوانندگان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از تصاویر شاعرانه و نمادین نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد.
گریزان
برای خانمِ عالیه جهانگیر یوشیج
از کورهراهِ تنگ گذشتم
نیز از کنارِ گلهی خُردی که
زنگِ برنجیِ بزِ پیشآهنگ
از دور، طرحِ تکاپوی خستهیی را
با جِنگ جِنگِ لُختش
در ذهنِ آدمی
تصویر مینهاد...
□
از پُشتِ بوته، مرغی نالان، هراسناک
پر برکشید و
یک دم
در درههای تنگ
موجِ گریزپاییِ پُر وحشتاش
چون کاسهیی سفالین بشکست
از صخرهیی به صخرهیی
از سنگ روی سنگ...
میدیدم از کمرکشِ کُهسار
در شیبگاهِ درهی تاریک
آن شعلهها که در دِه میسوخت جایجای:
پیسوزِ آسیاب
آتش که در اجاق
دودی که از تنور
فانوسها به معبرها
پُرشیب و پیچپیچ...
وآنگاه
دیدم
در پیشِ روی، منظرهی کوهسار را
با راهِ پیچپیچان، پیچیده بر کمر.
مشتاق، گفتم:
«ــ ای کوه!
«با خود دلی به سوی تو میآورم ز راه
«با قعرِ او حکایتِ ناگفته مردهیی.
«آنجا، به دِه، کسانِ مرا دل به من نبود.»
بیپاسخی از او گفتم:
«ــ ای کوه!
«رنجیست سوختن
«بیالتفاتِ قومی، کاندر اجاقِشان
«از سوزِ توست اگر شرری هست،
«بیزهرخندِ قومی، کز توست اگر به لبهاشان
«امکانِ خنده اینقدری هست.»
□
بیپاسخی از او
مِه بر گُدارِ سرکش میپیچید.
از دور، در شبی که میآمد
بر تیزهها فرود
سگهای گله، بر شبحِ صخرهها، بهشور
لاییدنی مداوم
آغاز کرده بودند.
اعماقِ دره، با نفسِ سردِ شامگاه،
از نغمههای کاکلی و سینهسرخها
میمانْد بیصدا.
گویی به قلههایِ ازاکوه اختران
چون دخترانِ گازُر
خاکستریقبای هوا را
ــ از خونِ آفتاب بشسته ــ
در نیل میزدند.
فانوسهای دِه
یک آسمانِ دیگر را، در درهی سیاه
اکلیل میزدند.
۱۳۳۹ - یوش
از کورهراهِ تنگ گذشتم
نیز از کنارِ گلهی خُردی که
زنگِ برنجیِ بزِ پیشآهنگ
از دور، طرحِ تکاپوی خستهیی را
با جِنگ جِنگِ لُختش
در ذهنِ آدمی
تصویر مینهاد...
□
از پُشتِ بوته، مرغی نالان، هراسناک
پر برکشید و
یک دم
در درههای تنگ
موجِ گریزپاییِ پُر وحشتاش
چون کاسهیی سفالین بشکست
از صخرهیی به صخرهیی
از سنگ روی سنگ...
میدیدم از کمرکشِ کُهسار
در شیبگاهِ درهی تاریک
آن شعلهها که در دِه میسوخت جایجای:
پیسوزِ آسیاب
آتش که در اجاق
دودی که از تنور
فانوسها به معبرها
پُرشیب و پیچپیچ...
وآنگاه
دیدم
در پیشِ روی، منظرهی کوهسار را
با راهِ پیچپیچان، پیچیده بر کمر.
مشتاق، گفتم:
«ــ ای کوه!
«با خود دلی به سوی تو میآورم ز راه
«با قعرِ او حکایتِ ناگفته مردهیی.
«آنجا، به دِه، کسانِ مرا دل به من نبود.»
بیپاسخی از او گفتم:
«ــ ای کوه!
«رنجیست سوختن
«بیالتفاتِ قومی، کاندر اجاقِشان
«از سوزِ توست اگر شرری هست،
«بیزهرخندِ قومی، کز توست اگر به لبهاشان
«امکانِ خنده اینقدری هست.»
□
بیپاسخی از او
مِه بر گُدارِ سرکش میپیچید.
از دور، در شبی که میآمد
بر تیزهها فرود
سگهای گله، بر شبحِ صخرهها، بهشور
لاییدنی مداوم
آغاز کرده بودند.
اعماقِ دره، با نفسِ سردِ شامگاه،
از نغمههای کاکلی و سینهسرخها
میمانْد بیصدا.
گویی به قلههایِ ازاکوه اختران
چون دخترانِ گازُر
خاکستریقبای هوا را
ــ از خونِ آفتاب بشسته ــ
در نیل میزدند.
فانوسهای دِه
یک آسمانِ دیگر را، در درهی سیاه
اکلیل میزدند.
۱۳۳۹ - یوش
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:میلاد
گوهر بعدی:پایتختِ عطش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.