هوش مصنوعی:
این شعر عمیقاً عاطفی و فلسفی، بیانگر اندوه و تأمل شاعر در مورد مرگ و فقدان است. شاعر از احساسات خود در مواجهه با مرگ و واکنشهای اطرافیان میگوید که چگونه او را درک نکردهاند. همچنین، به موضوعاتی مانند رنج، تنهایی، و ناتوانی در بیان احساسات پرداخته شده است. در بخشی از شعر، شاعر به مرگ و احتضار اشاره میکند و از تلخی زندگی و سنتهای مرتبط با مرگ سخن میگوید.
رده سنی:
18+
متن دارای مضامین عمیق فلسفی و عاطفی مرتبط با مرگ و رنج است که درک آن برای مخاطبان جوانتر ممکن است دشوار باشد. همچنین، برخی تصاویر و مفاهیم موجود در شعر (مانند احتضار و تلخی زندگی) برای سنین پایینتر مناسب نیست.
غمم مدد نکرد
غمم مدد نکرد:
چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
که کس به اندُهناکی جانِ پُردریغم
ره نبرد.
نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملالِ گذشته میاندیشد.
از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیرِ روغنْزبانیاش
به تَهِ دیگ آمده.
اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادنِ آن همه سَروَش
به هیچ نیست.
بیخود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهِر مِهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.
□
پس
سوگوارانِ حِرفت
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درکِ مرگی چنین
شورابهی بیحاصل به پهنای رُخساره بردوانده،
آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بیمغز را
مویهکُنان
جامه
به قامت
بردریده.
□
چون با خود خالی ماندم
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینهی زمستانیِ تمامتِ عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بیمرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی درد
مددی
نکرد.
آنگاه بیاحساسِ سرزنشی هیچ
آیینهی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ حیلتبازِ چشمانش را،
کم قدریِ آبگینهی سستِ خُلْمستی ناکامش را.
کاش ای کاش میبودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاکِ شکست،
سورْمستیِ دوقازیِ حریفی بیبها را
نظاره کند). ــ
□
شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آنکه مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش میشنید
(انفجارِ بیحوصلهی خفّتِ جاودانه را
در پیچوتابِ ریشخندی بیامان):
«ــ در برزخِ احتضار رها میکنمت تا بکِشی!
ننگِ حیاتت را
تلختر از زخمِ خنجر
بچشی
قطرهبهقطره
چکهبهچکه...
تو خود این سُنّت نهادهای
که مرگ
تنها
شایستهی راستان باشد.»
۴ دیِ ۱۳۶۳
چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
که کس به اندُهناکی جانِ پُردریغم
ره نبرد.
نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملالِ گذشته میاندیشد.
از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیرِ روغنْزبانیاش
به تَهِ دیگ آمده.
اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادنِ آن همه سَروَش
به هیچ نیست.
بیخود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهِر مِهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.
□
پس
سوگوارانِ حِرفت
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درکِ مرگی چنین
شورابهی بیحاصل به پهنای رُخساره بردوانده،
آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بیمغز را
مویهکُنان
جامه
به قامت
بردریده.
□
چون با خود خالی ماندم
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینهی زمستانیِ تمامتِ عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بیمرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی درد
مددی
نکرد.
آنگاه بیاحساسِ سرزنشی هیچ
آیینهی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ حیلتبازِ چشمانش را،
کم قدریِ آبگینهی سستِ خُلْمستی ناکامش را.
کاش ای کاش میبودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاکِ شکست،
سورْمستیِ دوقازیِ حریفی بیبها را
نظاره کند). ــ
□
شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آنکه مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش میشنید
(انفجارِ بیحوصلهی خفّتِ جاودانه را
در پیچوتابِ ریشخندی بیامان):
«ــ در برزخِ احتضار رها میکنمت تا بکِشی!
ننگِ حیاتت را
تلختر از زخمِ خنجر
بچشی
قطرهبهقطره
چکهبهچکه...
تو خود این سُنّت نهادهای
که مرگ
تنها
شایستهی راستان باشد.»
۴ دیِ ۱۳۶۳
۱۷۹۶
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بُهتان مگوی
گوهر بعدی:با «برونیيفسکی»، شاعر لهستانی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.