هوش مصنوعی:
شاعر در این متن از ناتوانی زبان و شعر در بیان احساسات و الهامات عمیق خود می‌گوید. او اعتراف می‌کند که کلام قادر به انتقال کامل احساسات نیست و حتی از شاعر بودن خود شرمسار است. در بخشی از متن، شاعر به دیدار با فردی اشاره می‌کند که چشم‌هایش شعر مجسم بودند و این دیدار باعث شد او از شعر گفتن دست بکشد. در نهایت، شاعر از مخاطب می‌خواهد که از تحسین او دست بردارد و دفتر شعرش را بسوزاند.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که درک آن‌ها به بلوغ فکری و تجربه‌ی زندگی نیاز دارد. همچنین، برخی از عبارات ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر پیچیده یا سنگین باشد.
لال
ز تحسینم، خدا را، لب فروبند! نه شعر است این، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری ــ ای دوست؟ ــ بسوزان این دل خوش باورم را.
سخن تلخ است، اما گوش میدار، که در گفتار من رازی نهفته است
نه تنها بعد ازین شعری نگویند؛ کسی هم پیش ازین شعری نگفته است!
مرا دیوانه می خوانی؟ دریغا؛ ولی من بر سر گفتار خویشم،
فریب است این سخن سازی، فریب است! که من خود شرمسار کار خویشم.
مگر احساس گنجد در کلامی؟ مگر الهام جوشد با سرودی؟
مگر دریا نشیند در سبویی؟ مگر پندار گیرد تار و پودی؟
چه شوق است این، چه عشق است این، چه شعر است؟ که جان احساس کرد، اما زبان گفت!
چه حال است این، که در شعری توان خواند؟ چه درد است این، که در بیتی توان گفت؟
اگر احساس می گنجید در شعر، به جز خاکستر از دفتر نمی ماند!
وگر الهام می جوشید با حرف؛ زبان از ناتوانی در نمی ماند.
شبی، همراه این اندوه جانکاه، مرا با شوخ چشمی گفتگو بود.
نه چون من، های و هوی شاعری داشت ولی، شعر مجسّم: چشم او بود!
به هر لبخند، یک «حافظ» غزل داشت. به هر گفتار، یک «سعدی» سخن بود.
من از آن شب خموشی پیشه کردم، که شعر او، خدای شعر من بود!
ز تحسینم خدا را، لب فرو بند. نه شعر است این، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری ـــ ای دوست؟ ــ بسوزان این دل خوش باورم را.
مرا شاعر چه می پنداری ــ ای دوست؟ ــ بسوزان این دل خوش باورم را.
سخن تلخ است، اما گوش میدار، که در گفتار من رازی نهفته است
نه تنها بعد ازین شعری نگویند؛ کسی هم پیش ازین شعری نگفته است!
مرا دیوانه می خوانی؟ دریغا؛ ولی من بر سر گفتار خویشم،
فریب است این سخن سازی، فریب است! که من خود شرمسار کار خویشم.
مگر احساس گنجد در کلامی؟ مگر الهام جوشد با سرودی؟
مگر دریا نشیند در سبویی؟ مگر پندار گیرد تار و پودی؟
چه شوق است این، چه عشق است این، چه شعر است؟ که جان احساس کرد، اما زبان گفت!
چه حال است این، که در شعری توان خواند؟ چه درد است این، که در بیتی توان گفت؟
اگر احساس می گنجید در شعر، به جز خاکستر از دفتر نمی ماند!
وگر الهام می جوشید با حرف؛ زبان از ناتوانی در نمی ماند.
شبی، همراه این اندوه جانکاه، مرا با شوخ چشمی گفتگو بود.
نه چون من، های و هوی شاعری داشت ولی، شعر مجسّم: چشم او بود!
به هر لبخند، یک «حافظ» غزل داشت. به هر گفتار، یک «سعدی» سخن بود.
من از آن شب خموشی پیشه کردم، که شعر او، خدای شعر من بود!
ز تحسینم خدا را، لب فرو بند. نه شعر است این، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری ـــ ای دوست؟ ــ بسوزان این دل خوش باورم را.
۶۲۲۸
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شبنم و شبچراغ
گوهر بعدی:ناقوس نیلوفر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.
