۲۶۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۵۹

جفا کن بو که این دل بازگردد
دمی با جان من دمساز گردد

به رعنایی چنین مخرام و مستیز
که شهری نیم کشت ناز گردد

چو نامت گویم و ناله برآرم
دل و جان همره آواز گردد

نگویم حال خود با کس نخواهم
که کس با درد من انباز گردد

چو ما مردیم بگشا روی و بگذار
که درهای قیامت باز گردد

چه حد هر خسیسی لاف عشقت
مگس نبود که صید باز گردد

چه جای عافیت باشد دلی را؟
که گرد غمزه غماز گردد

گر آهو چند تگ دارد، نشاید
که گرد ترک تیرانداز گردد

کند افسانه روز بد خویش
شبی گر خسروت همراز گردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.