۲۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۱۱

شاه حسنی وز متاع نیکوان داری فراغ
می نزیبد بد کنی در پیش مسکینان دماغ

داغ هجرانم نه بس، خالم به رخ هم می نمای
چند سوزم وه که داغی می نهی بالای داغ

بهترین حاجات آن کایی شبی پیشم چو شمع
می نهم از سوز دل هر شب به هر مسجد چراغ

آب چشمم گفت حال و بر درت زین پس برآر
هم تو می دانی که نبود بر رسولان جز بلاغ

غنچه دل پاره کردم، چونکه بر باد آمدم
زانکه بودم با گل خندان تو یک دم به باغ

هست نالان سوخته جانم مدام، ای کبک ناز
گر ز مردار استخوانی، نشنوی بانگ کلاغ

عقل و دین الحمدلله رفت، زین پس ما و عشق
یافت چون خسرو ز صحبتهای بی دردان فراغ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.