۲۴۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۰۰

من ار چه هر شب از شبهای هجرش می کنم ناله
ز آه من مبادا بر لبش آزار تبخانه

مرا از ناله خود صد خراش است و یکی راحت
که می بشناسد آن سلطان سگان خویش را ناله

گذشت از حد درازی شبم ترسم که ناگاهان
شود شبهای بی پایان در این یک روز صد ساله

ببینم در رخت گر ره بود در آتش و تیغم
دوم ز انسان که گویی می روم بر سوسن و لاله

چه خوش جان دادنی باشد که من از تلخی مردن
تو بخشی از لب خویش آخرش شربت در آن حاله

گرم چون خاک زیر پای توسن پی سپر سازی
همت نگذارم و گردی شوم، آیم ز دنباله

فراقت کشت خسرو را که ترسیدی ز روز بد
ملخ زد کشت دهقان را که می ترسید از ژاله
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۹۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.