۲۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۶

دلبرا تا تو یار خویشتنی
در پی اختیار خویشتنی

بی قرارند مردم از تو و تو
همچنان برقرار خویشتنی

عالم آیینه جمال تو شد
هم تو آیینه دار خویشتنی

با چنین زلف و رخ نه فتنه ما
فتنه روزگار خویشتنی

تو منقش بسان دست عروس
از رخ چو نگار خویشتنی

زینت تو ز دست غیری نیست
تو چو گل از بهار خویشتنی

در شب زلف خود چو مه تابان
از رخ چون بهار خویشتنی

من هزار توام بصد دستان
گلستان هزار خویشتنی

کس بتو ره نمی برد، هم تو
حاجب روز بار خویشتنی

کار تو کس نمی تواند کرد
تو بخود مرد کار خویشتنی

بار تو دل بقوت تو کشد
پس تو حمال بار خویشتنی

من کیم در میانه واسطه یی
ورنه تو دوستدار خویشتنی

ای شتر دل که زیر بار فراق
طالب وصل یار خویشتنی

جرس ناله از گلو مگشای
چون جدا از قطار خویشتنی

میوه نارسیده افتاده
از سر شاخسار خویشتنی

خاک او سرمه چون توانی کرد
تو که کور از غبار خویشتنی

قلب اندوده ای بزرین روی
بی خبر از عیار خویشتنی

صفر بی مغزی و بصد انگشت
روز و شب در شمار خویشتنی

شعر تو رنج تست و راحت خلق
تو گل غیر و خار خویشتنی

رو که چون گاو سامری دایم
بی خبر از خوار خویشتنی

چنگ در این وآن مزن زنهار
که تو نالان ز بار خویشتنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۵ - قطعه
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.