هوش مصنوعی:
این متن شعری است که در آن شاعر از طلوع خورشید علم و پراکنده شدن تاریکیهای جهل سخن میگوید. سپس به توصیف مناظر طبیعی و بادیهای دلگشا میپردازد که در آن حیوانات در آرامش زندگی میکنند. در ادامه، شاعر از ملاقات با پیر دانایی میگوید که با سخنانش او را از بندهای درونی رها میکند و به او میآموزد که خود را بخشی از دریای حقیقت ببیند. این شعر با توصیهای به جستجوی گوهر درون و آشنا شدن با عمق وجود خود پایان مییابد.
رده سنی:
نوجوانان و بزرگسالان (15 سال به بالا)
مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی موجود در شعر، مانند رهایی از بندهای درونی و اتحاد با حقیقت، برای درک و ارتباط برقرار کردن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده ممکن است برای کودکان قابل فهم نباشد.
بخش ۲۱ - صحبت سیم با پیر حقیقت بین و یافتن مرید گوهر مقصود از حقه حق الیقین
چاشت که خورشید علم برفراشت
ظلمت سایه به زمین کم گذاشت
هر علم از سایه فزاید پناه
جز علم خور که بود سایه کاه
خنجر زرین چو کشید از شکوه
سایه شد از دشت گریزان به کوه
چهره چو افروخت ز نیلی تتق
زیب دگر یافت افق تا افق
سایه ظلمت ز میان دور شد
ظلمت سایه همگی نور شد
من به چنین روز ز ادبار خویش
تیره چو سایه پس دیوار خویش
تنگ شده بر دل من شهر و کوی
طوف کنان تافتم از شهر روی
پای نهادم به تماشا و گشت
رخت کشیدم سوی صحرا و دشت
عاقبتم گشت به دشتی کشید
کش نه کران بود نه پایان پدید
بادیه ای پهن چو صحن امل
دور چو از دیده غافل اجل
بس که سر افراخته زو گردباد
خیمه گردون شده ذات العماد
صد گله گورش ز یمین و یسار
صد رمه آهوش به هر مرغزار
هرگز از آسیب شکارافکنان
آهو و گورش نشده تگ زنان
بهر رهایی ز سگ تیر تاز
روبهش از حیله گری رسته باز
آنچه در او خواب برد ز اضطراب
دیده خرگوش ندیده به خواب
کنده ددانش همه دندان آز
از جگر خویش شده طعمه ساز
بود عجب بادیه ای دلگشای
شوق در او قوت پای آزمای
در هوس پیر دمی می زدم
در طلب وی قدمی می زدم
سیر من آخر به مقامی رسید
کز طرفی مژده کامی رسید
در پی آن کام شدی گام زن
نایره در خرمن آرام زن
تا به فلک رنگ یکی سبزه زار
گرد چو خورشید یکی چشمه سار
بر لب آن چشمه وضو کرد پیر
نورفشان چهره چو بدر منیر
سبق نمودم به دعا و سلام
پیش گرفتم سبق احترام
گوش کرامت به خطابم نهاد
درج حقیقت به جوابم گشاد
لطف جوابش چو نسیم بهار
بند گشاد از دل من غنچه وار
کرد چو آن بندگشایی مرا
داد ز هر بند رهایی مرا
رشته من از گره قید رست
بر گرهم گوهر اطلاق بست
قطره ناچیز به بحر آرمید
هستی خود را همگی بحر دید
در صور بحر چو موج و بخار
یافت همه جلوه خویش آشکار
چون پی گوهر سوی دریا شتافت
هیچ گهر جز گهر خود نیافت
چون به تماشا سوی خود بنگریست
هیچ ندانست که جز بحر چیست
جامی اگر زانکه زدی دست و پا
تا که بدین بحر شدی آشنا
غرقه بحر آمده غواص شو
طالب در و گهر خاص شو
در دل اگر شعله حالیت هست
لایق آن حسن مقالیت هست
سوخته شعله حالات باش
ساخته شرح مقالات باش
ظلمت سایه به زمین کم گذاشت
هر علم از سایه فزاید پناه
جز علم خور که بود سایه کاه
خنجر زرین چو کشید از شکوه
سایه شد از دشت گریزان به کوه
چهره چو افروخت ز نیلی تتق
زیب دگر یافت افق تا افق
سایه ظلمت ز میان دور شد
ظلمت سایه همگی نور شد
من به چنین روز ز ادبار خویش
تیره چو سایه پس دیوار خویش
تنگ شده بر دل من شهر و کوی
طوف کنان تافتم از شهر روی
پای نهادم به تماشا و گشت
رخت کشیدم سوی صحرا و دشت
عاقبتم گشت به دشتی کشید
کش نه کران بود نه پایان پدید
بادیه ای پهن چو صحن امل
دور چو از دیده غافل اجل
بس که سر افراخته زو گردباد
خیمه گردون شده ذات العماد
صد گله گورش ز یمین و یسار
صد رمه آهوش به هر مرغزار
هرگز از آسیب شکارافکنان
آهو و گورش نشده تگ زنان
بهر رهایی ز سگ تیر تاز
روبهش از حیله گری رسته باز
آنچه در او خواب برد ز اضطراب
دیده خرگوش ندیده به خواب
کنده ددانش همه دندان آز
از جگر خویش شده طعمه ساز
بود عجب بادیه ای دلگشای
شوق در او قوت پای آزمای
در هوس پیر دمی می زدم
در طلب وی قدمی می زدم
سیر من آخر به مقامی رسید
کز طرفی مژده کامی رسید
در پی آن کام شدی گام زن
نایره در خرمن آرام زن
تا به فلک رنگ یکی سبزه زار
گرد چو خورشید یکی چشمه سار
بر لب آن چشمه وضو کرد پیر
نورفشان چهره چو بدر منیر
سبق نمودم به دعا و سلام
پیش گرفتم سبق احترام
گوش کرامت به خطابم نهاد
درج حقیقت به جوابم گشاد
لطف جوابش چو نسیم بهار
بند گشاد از دل من غنچه وار
کرد چو آن بندگشایی مرا
داد ز هر بند رهایی مرا
رشته من از گره قید رست
بر گرهم گوهر اطلاق بست
قطره ناچیز به بحر آرمید
هستی خود را همگی بحر دید
در صور بحر چو موج و بخار
یافت همه جلوه خویش آشکار
چون پی گوهر سوی دریا شتافت
هیچ گهر جز گهر خود نیافت
چون به تماشا سوی خود بنگریست
هیچ ندانست که جز بحر چیست
جامی اگر زانکه زدی دست و پا
تا که بدین بحر شدی آشنا
غرقه بحر آمده غواص شو
طالب در و گهر خاص شو
در دل اگر شعله حالیت هست
لایق آن حسن مقالیت هست
سوخته شعله حالات باش
ساخته شرح مقالات باش
وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۲۰ - صحبت دوم با پیر صاحب تمکین و روشن شدن چشم مرید به نور عین الیقین
گوهر بعدی:بخش ۲۲ - مقاله اول در آفرینش عالم که آینه جمال نمای اسماء و صفات آفریننده است سبحانه و تعالی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.