هوش مصنوعی: در این شعر، اسکندر به عنوان یک پادشاه قدرتمند توصیف شده که با سپاهش به سفرهای مختلف می‌رود. او با عبور از خشکی و دریا، با موجودی عظیم به نام کوه قاف روبرو می‌شود که زمین را نگه داشته است. سپس گفت‌وگویی بین اسکندر و این موجود صورت می‌گیرد که در آن پرسش‌ها و پاسخ‌های حکیمانه رد و بدل می‌شود. در پایان، اسکندر از موجود درخواست نصایحی می‌کند و او توصیه‌هایی درباره زندگی، زمان، عمل صالح، دوری از غم آینده، و رفتار نیکو ارائه می‌دهد.
رده سنی: 15+ محتوا شامل مفاهیم عمیق فلسفی و اخلاقی است که برای درک کامل آن، مخاطب نیاز به بلوغ فکری دارد. همچنین، استفاده از استعاره‌ها و نمادهای پیچیده ممکن است برای کودکان و نوجوانان کم‌سن‌وسال دشوار باشد.

بخش ۵۱ - داستان رسیدن سکندر در سفر دریا به فرشته کوه قاف و طلب نصیحت از وی

سکندر شهنشاه اقلیم راز
به اقلیم گیری چو شد سرفراز

سپاهش ز خشکی برآورد گرد
ز خشکی سوی تری آهنگ کرد

چو کشتی لب خویش را خشک یافت
زمام عزیمت سوی بحر تافت

سپه را به ساحل که آرام داد
به تنهاروی پا به دریا نهاد

قد گیر شد آب همچون زمین
نشد خاطر از بیم غرقش غمین

همی رفت بر آب بی ترس و باک
بدانسان که پوینده بر روی خاک

پس از آب شد کوه قافش مطاف
چو طفلان رسید از «الف بی » به «قاف »

قوی پیکری دید بس باشکوه
زده دست ها در کمرگاه کوه

بدو گفت این کوه را نام چیست
تو را نزد این کوه آرام چیست

چه اندیشه در خاطر آورده ای
که دستش چنین در کمر کرده ای

بگفتا که این را بود قاف نام
زمین را کند لنگری صبح و شام

ازان دست ها در کمر دارمش
که جنبیدن از جای نگذارمش

به هر بقعه در عالم آب و گل
ازین کوه یک رگ بود متصل

چو بر بقعه ای خشم گیرد خدای
ازان رگ بجنبانم آن را ز جای

به یک لحظه زیر و زبر سازمش
ز بنیاد هستی براندازمش

بدینسان سخن را چو شد فتح باب
گشادند با هم زبان خطاب

سؤالات مشکل در انداختند
جوابات روشن بپرداختند

به لطف مقالات و حسن سماع
رساندند صحبت به حد وداع

سکندر بدو گفت کای سرفراز
که باشد به رویت در فیض باز

درین راه مپسندم از واپسان
به من زین در باز فیضی رسان

بگو نکته ای چند داناپسند
که در دین و دنیا بود سودمند

ازان پی به گنج معانی برم
به اصحاب خود ارمغانی برم

بگفت ای سکندر درین کهنه کاخ
که رخش امل راست میدان فراخ

به چشم خرد ناظر وقت باش
به حسن عمل حاضر وقت باش

چو شب در رسد یاد فردا مکن
به دل فکر بیهوده را جا مکن

مخور غم که فردا چه پیش آیدم
ز ایام بر دل چه نیش آیدم

ز خوان سپهرم چه روزی شود
کز اسباب دولت فروزی شود

چو زرین علم برکشدم صبحدم
سپر بفکند شاه انجم حشم

مگو چون رسد شب چه سان بگذرد
به سود جهان یا زیان بگذرد

خداوندگاری که شب می برد
چو شب می برد روز می آورد

شب و روز هر یک به تقدیر اوست
گرفتار زنجیر تسخیر اوست

چو خواهد چنان بگذراند شبت
که ناید ز خنده فراهم لبت

وگر خواهد آنسان کند روز تو
که از حد رود گریه و سوز تو

بکن هر چه امروزت آید ز دست
که خواهد اجل دستت از کار بست

بکار آنچه خواهی چه گندم چه جو
که امروز کشت است و فردا درو

مقامات فردوس عنبر سرشت
که باشد نظرگاه اهل بهشت

بود صورت فعل های جمیل
به سوی ریاض جنانشان دلیل

به اسباب گیتی مکن خرمی
که بسیار او راست رو در کمی

به شادی در او غنچه ای کم شکفت
که آخر به صد غصه در خون نخفت

ز آهن دلی بگسل و موم باش
پناه اسیران مظلوم باش

به هر کس ره چرب و نرمی سپر
منه پای چون شمع ازین ره بدر

چو سبزه لطیفی درشتی مکن
چو گل نازکی خارپشتی مکن

غضب را بر آتش زن از حلم آب
مکن در بد و نیک گیتی شتاب

منه پا به ره جز به تدبیر و رای
که افتد به رو قاصد تیزپای

بسا کار کاول نماید صواب
ولیکن چو برداری از وی حجاب

به لوح جبین از شکاف قلم
ز خط خطا بینی او را رقم
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۴۶
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۵۰ - داستان ملاقات اسکندر باآن پادشاه زاده گریزان از تخت و افسر و مقالات ایشان با یکدگر
گوهر بعدی:بخش ۵۲ - حکایت خصومت غلام و خاتون مرزبان مرو با یکدیگر و بهتان آموختن غلام مر طوطیان را و ظاهر شدن آن بهتان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.