هوش مصنوعی:
زلیخا، که از دیدن یوسف دلباخته بود، به صحرا رفت تا از اندوه خود بکاهد، اما هر لحظه غمش بیشتر شد. هنگام بازگشت، او در مجمعی شرکت کرد که در آن یوسف حضور داشت. با دیدن او، زلیخا فریاد کشید و بیهوش شد. خدمتکاران او را به خلوتگاهش بردند. پس از به هوش آمدن، زلیخا به دایهاش اعتراف کرد که عاشق یوسف است و او را دلیل آوارگی خود میداند. دایه، که شاهد درد زلیخا بود، به او توصیه کرد صبر پیشه کند و امیدوار باشد.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عرفانی و عشقی پیچیده است که درک آن برای مخاطبان جوانتر دشوار است. همچنین، برخی از اشارات عاطفی و احساسی ممکن است برای سنین پایین نامناسب باشد.
بخش ۲۴ - دیدن زلیخا، یوسف را
زلیخا بود ازین صورت، تهیدل
کز او تا یوسف آمد یک دو منزل
به صحرا شد برون تا ز آن بهانه
ز دل بیرون دهد اندوه خانه
گرفت اسباب عیش و خرمی پیش
ولی هر لحظه شد اندوه او بیش
چو در صحرا به خرمن سیلاش افتاد
دگرباره به خانه میلاش افتاد
اگر چه روی در منزلگهاش بود،
گذر بر ساحت قصر شهاش بود
چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟
که گویی رستخیز از مصر برخاست!»
یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است
بساط عرض عبرانی غلامی است
زلیخا دامن هودج برانداخت
چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت
برآمد از دلش بیخواست فریاد
ز فریادی که زد بیخود بیفتاد
روان، هودج کشان هودج براندند
به خلوتخانهٔ خاصاش رساندند
چو شد منزلگهاش آن خلوت راز
ز حال بیخودی آمد به خود باز
ازو پرسید دایه کای دلافروز!
چرا کردی فغان از جان پرسوز؟
بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟
که گردد آفت من هر چه گویم
در آن مجمع غلامی را که دیدی
ز اهل مصر و وصف او شنیدی،
ز عالم قبله گاه جان من اوست
فدایش جان من! جانان من اوست
ز خان و مان مرا آواره، او ساخت
درین آوارگی بیچاره، او ساخت»
چو دایه آتش او دید کز چیست
چو شمع از آتش او زار بگریست
بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار!
غم شب، رنج روز خود نهان دار!
بود کز صبر، امیدت برآید
ز ابر تیره خورشیدت برآید
کز او تا یوسف آمد یک دو منزل
به صحرا شد برون تا ز آن بهانه
ز دل بیرون دهد اندوه خانه
گرفت اسباب عیش و خرمی پیش
ولی هر لحظه شد اندوه او بیش
چو در صحرا به خرمن سیلاش افتاد
دگرباره به خانه میلاش افتاد
اگر چه روی در منزلگهاش بود،
گذر بر ساحت قصر شهاش بود
چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟
که گویی رستخیز از مصر برخاست!»
یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است
بساط عرض عبرانی غلامی است
زلیخا دامن هودج برانداخت
چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت
برآمد از دلش بیخواست فریاد
ز فریادی که زد بیخود بیفتاد
روان، هودج کشان هودج براندند
به خلوتخانهٔ خاصاش رساندند
چو شد منزلگهاش آن خلوت راز
ز حال بیخودی آمد به خود باز
ازو پرسید دایه کای دلافروز!
چرا کردی فغان از جان پرسوز؟
بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟
که گردد آفت من هر چه گویم
در آن مجمع غلامی را که دیدی
ز اهل مصر و وصف او شنیدی،
ز عالم قبله گاه جان من اوست
فدایش جان من! جانان من اوست
ز خان و مان مرا آواره، او ساخت
درین آوارگی بیچاره، او ساخت»
چو دایه آتش او دید کز چیست
چو شمع از آتش او زار بگریست
بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار!
غم شب، رنج روز خود نهان دار!
بود کز صبر، امیدت برآید
ز ابر تیره خورشیدت برآید
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۲۳ - بیرون آوردن کاروانیان یوسف را از چاه و بردن به مصر
گوهر بعدی:بخش ۲۵ - خریدن زلیخا یوسف را به اضعاف، در حراج
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.