۵۹۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲

به فال سعد و خجسته زمان و نیک اختر
نشسته بودم یک شب به باغ وقت سحر

ز باختر شده پیدا سر طلایۀ روز
کشیده لشکر شب جوق جوق زس خاور

فلک چو بیضۀ عنبر نمود و انجم او
چنانکه یار کنی سند روس با عنبر

بنات نعش تو گفتی که باشگونه همی
نمود صورت صادی ز هفت دانه گهر

درست گفتی نار کفیده بد پروین
به جای پوست زمرد ، به جای دانه درر

زحل چو ناوک بیجاده رنگ با سوفار
فرو نشسته بروی کبود فام سپر

مجره در فلک ایدون چو سبز دریایی
فگنده تودۀ کافور فام کف بر سر

چنان قطار حواصل نشسته در دریا
گشاده بر سر دریا یکان یکان شهپر

چنین شبی که رخ صبح و زلف شب در وی
همی نمود مرکب به هم صفا و کدر

زبان من شده از طبع من ستاره فشان
دو چشم من شده اندر فلک ستاره شمر

یکی ستاره مدیح شه بزرگ عطا
دگر ستارۀ روشن سپهر تیز ممر

به عقل عالی در هر دوان همی شمرم
کزین دو نوع ستاره کدام عالی تر ؟

فکر چو بستۀ آن حال طرفه کرد مرا
ببست خواب سحر بر دلم مجال فکر

به خواب دیدم کز آسمان همی گفتند
مرا به لفظ دری مشتری و شمس و قمر

که ای به جان و به تن بندۀ شهی که ازوست
فروغ تاج ونگین و جمال جاه و خطر

تو را چه خدمت سازیم ؟ تا که کردی تو
مدیح خسرو ما را نسب به یکدیگر

در آفرینش ما آن غرض بد ایزد را
که این جمال بیابیم در کمال مگر

میان به خدمت شه بسته ایم و دربندیم
اگر به خدمت باشیم شاه را در خور

از آنکه بر زر و سیمست نام او منقوش
شدست گونۀ اجر ام ما چوسیم و چو زر

وزان سبب که بپیکر برند سجده ورا
به رشک باشیم اندر فلک ز دو پیکر

وز آنکه تابش خور معتدل ستوده ترست
بود به طالع او اعتدال تابش خور

از آسمان و ستاره است حکم حال ملوک
ورا ستاره غلامست و آسمان چاکر

نیوفتاد مرین شاه را جز از سفری
کس از شهان و بزرگان ببد نداشت سفر

به آب دریا بنگر که تا ز موضع خویش
سفر نکرد نیامد ازو پدید گهر

وگر گمان توایدون بود که او ضجرست
ملوک رنجه ندارند طبع را بضجر

زمانه آذر و طبع ملوک یاقوتست
کسی نبیند یاقوت تفته در آذر

شگفت و خیره بماندیم تا کجا بهری
بمانده دل بغمان در نژند و جان مضطر

چهار بار شدی سوی بلخ و هر باری
به نوع طرفه شود مانعت قضا و قدر

یقین بدان که درین بار خیر مانع نیست
بلی که مانع تو هست عین صورت شر

هری که حضرت شاه تو بود چونان بود
کزو زدند مثل زیب را بهر محضر

کنون که حضرت شاه تو زو گسسته شدست
گسسته گشت ازو نوروزیب و رونق و فر

وگر ز تنگی دستت عذر تو ظاهر
خدای بر تو نبندد همی به روزی در

وگر درازی را هست عذر و دشخواری
نه طول چرخست این و نه سد اسکندر

و گر هوای تبار و گهر بساده دلی
همی ز عزم سفر خواندت بعزم حضر

خدایگان تو با تو به خوبی آن کردست
که نسبت تو ندیدند در تبار و گهر

جز از گریستن بیهده ز تنگدلی
همی نبینم انواع خدمت تو دگر

گشاده کن دل و این بیهده غمان بگذار
میان ببند و به درگاه شهریار گذر

ابوالفوارس خسرو طغانشه آن ملکی
که آسمان فخارست و آفتاب هنر

گزیده شمس دول ، شهریار زین ملوک
خدایگان عجم ، پادشاه دین گستر

برای وحلم و به جود و کفایت افزونست
ز آسمان و ز خاک و ز آب و از آذر

چو عیش خرم خواهی مدیح او بگزین
چو حال فرخ خواهی به روی او بنگر

هزار عقل تمامست در یکی صورت
هزار جان لطیفست در یکی پیکر

اگر نه مجلس او را خدم ببایستی
نه فعل روح بدی در جهان ، نه شکل صور

ستاره و فلک الفاظ و همتش دیدند
یکی در آن شده مدغم ، یکی درین مضمر

بدان سبب که به ناگاه خون نریزد شاه
صفیر تیرش گوید به دشمنان که حذر

اگر ز آب روان دشمنش بدن سازد
شود ز آتش شمشیر شاه خاکستر

وگر به ریگ عرب زیر پای اسمعیل
گشاد زمزم فرخنده داد ده داور

بپای قدر شهنشاه آسمان ببسود
گشاد بر در جنت ز فر او کوثر

ایا ستوده شهی ، خسروی ، خداوندی
که نعمت تو کند خاک خشک لؤلؤ تر

ز نوک کلک تو یابند نادرات خرد
ز زخم تیغ تو گیرند کیمیای ظفر

ایا محامد تو طبع راست را تحسین
ایا فضایل تو عقل پاک را زیور

اگر تو در خور همت ولایتی طلبی
هلال خاتم خواهی و آفتاب افسر

بدان گهی که ز آواز کوس و حملۀ پیل
به شکل روبه ماده شود شود غضنفر نر

کمانوران چو دو گوشه کمان خوارزمی
ز جنگ باز پس آیند هر زمان بی مر

کمان بدست و کمر بر میان زره بر تن
زره دریده ، شکسته کمان ،گسسته کمر

چو رایت تو بجنبد ، شها ، ز قلب سپاه
ز بیم زرد شود در کف یلان خنجر

ز درد ناله کند بر تن یلان جوشن
ز بیم نوحه کند برسر گوان مغفر

به نعره مریخ اندر فلک همی گوید
زهی طغانشه الپ ارسلان شیر شکر

خدایگانا ، این هشت ماه بندۀ تو
چنان گذاشت که از خویشتن نداشت خبر

به حق حرمت تو ، خسروا و نعمت تو
که عبرت از من بیچاره مانده بد بعبر

بجای نور بد اندر روان من دژمی
بجای مغز بد اندر دماغ من اخگر

از آن قصاید پرگنده دفتری دارم
که خوانده بودم بر تاج خسروان ایدر

دلم بر آتش غم هر زمان که تفته شود
بآب دیده یکی بنگرم در آن دفتر

چو نام شاه ببینم چنان شوم گویی
که باز یافتم آن روزگار جان پرور

جز از مدیح توام نیست غمگسار مرا
بحق آیت فرقان و دین پیغمبر

همیشه تا ندمد از چمن همی لؤلؤ
همیشه تا نبود در صدف همی عرعر

بقات باد و بزرگیت باد و دولت باد
ستاره ناصح و دولت قرین ، ملک یاور
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.