۳۱۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۶۴

دل بری ای زلف جانان و ستم بر جان ‌کنی
از چه معنی خویشتن زنجیر نوشر‌وان کنی

مشتری بسیار دیدم‌ کاو ز شب میدان کند
شب تو را بینم همی‌ کز مشتری میدان کنی

زهره پنهان کرد مر هاروت را زیر زمین
تو چو هاروتی چرا مر زهره را پنهان‌ کنی

گر نیی چون پور آزر بر نگار آزری
پس چرا آذر همی بر خویشتن ریحان‌ کنی

ور نیی چون معجز موسی چرا بر دست او
خویشتن را از پی جادو همی ثعبان ‌کنی

عشق جانان بر رخم بندد نقاب از شنبلید
چون تو از عارض نقاب چهرهٔ جانان کنی

مشک من ‌کافور گردد پشت من چنبر شود
چون تو چنبروار بر کافور مشک افشان ‌کنی

گاه با پیکان مژگان کار من سازی به‌ طبع
گه زره‌پوشی و پیکار مرا پیکان‌ کنی

گه‌ گره ‌گیری و بر طر‌ف قمر بازی کنی
گه‌ کمر بندی و بر برگ سمن جولان‌ کنی

گاه گردانی دلم چون‌ گوی در میدان عشق
چون دل من‌ گوی کردی خویشتن چوگان کنی

ای قضا یک ره مرا بیرون بر از میدان عشق
تا به میدان شرف ‌گوی دلم گردان کنی

ای دل آن‌ وقتی به میدان شرف‌ گردان شوی
کافرینِ فخر آلِ مصطفی دیوان‌ کنی

سید سادات خورشید رئیسان بوالحسن
کز شرف شاید که دیوان مدیحش جان‌ کنی

ای محب خدمتش ‌گر پیش او گامی نهی
همچنان باشد که سیصد کعبه آبادان کنی

ای سخن ورزی‌ که ناپخته نگویی یک سخن
وان سخن را گر بسنجی از خرد میزان کنی

تا تو در فرمان عقلی عقل در فرمان توست
هرچه ‌گویی آن کند تا هر چه ‌گوید آن کنی

دست تو بر هر چه مخلوقات باشد بگذرد
گر سرای بخت خود را دست بر ایوان کنی

بود شارستان علم مصطفی را در علی
تو ز دولت دیده بر دیوار شارستان کنی

دولت از بهر تو شاد روان نعمت یافته است
تا همه روی زمین را زیر شاد‌روان کنی

با نجاشی عم تو پیمان چو کرد اندر حبش
تو به ‌یک پیغام با قیصر همان پیمان‌کنی

در بقای سرمدی دولت یکی نامه نوشت
تا نظام دین پیغمبر بر او عنوان کنی

شاه عالم جنه‌الفردوس خواهد کرد بلخ
تا تو در فردوس عقل خویش را رضوان کنی

مشتری را گر نظر باشد به سوی دشمنت
خانهٔ خرچنگ را بر مشتری زندان کنی

ور به چشم دشمنی در جرم‌ کیوان بنگری
آنچه کیوان کرد با مردم تو با کیوان کنی

حاتم طائی به عمر خویشتن هرگز ندید
آنکه در یک ماه تو مرسوم یک مهمان‌ کنی

زان همی خواهد رجوع معن و نوشروان ملک
تا بر این عدل و بر آن جود و کرم تاوان ‌کنی

گوش تو نشنید هرگز یک سوال از سایلی
زانکه تو پیش از سؤال او همی احسان کنی

از هر آن شاعر که بستانی بیاض مدح خویش
دست او بیضا چو دست موسی عمران کنی

دست تو ابری است بر باران و طبع ما صدف
تو صدف پر دُر همی از قطرهٔ باران ‌کنی

هر کجا باران بود دُرّ کم نیاید در صدف
شاعری بر ما بدین معنی همی آسان‌ کنی

وارث پیغمبری در خاندان هاشمی
آمدم تا تو مرا با حشمت حَسّان ‌کنی

زین قصیده شاد گردد جان استادی که‌ گفت‌:
«‌ای شکسته زلف یار از بس‌ که تو دستان کنی‌»

تا بگردد آسمان سامان احوال تو باد
تا همه احوال بدخواها‌نت بی‌سامان کنی

چهرهٔ مردان به خدمت بر بساط مجلس است
تا به آثار کمالت جمله را نقصان‌ کنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.