۳۲۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲

ای گشته جهان جان ز مدحت
همچون لب دلبران پر از قند

چون ابر و گل ست ظلم و انصاف
در عهد تو این گری و آن خند

یک روز به شب نشد که گردون
از هیبت تو سپر نیفکند

من بنده که خاطرم نهالی ست
در باغ ثنای تو برومند

بی برگی اگر چه گفتنی نیست
یکبارگیم ز بیخ بر کند

فریاد مرا ز روزگار ست
تا چند ز روز گار تا چند

ای مادر روزگار هرگز
تازاده به از تو هیچ فرزند

تو وارث ملک روزگاری
در عهده توست قطع و پیوند

از دست حوادثم برون کن
بدنامی روزگار مپسند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.