هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی از حافظ، به بیان احساسات عمیق عاشقانه، درد فراق، و وصال میپردازد. شاعر از تشبیهات زیبایی مانند بلبل، گلستان، شمع، و طوفان استفاده کرده تا احساسات خود را به تصویر بکشد. در نهایت، شعر به موضوع عشق الهی و رسیدن به آرامش از طریق آشنایی با معشوق اشاره دارد.
رده سنی:
16+
مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه، همراه با استفاده از استعارههای پیچیده، برای درک کامل نیاز به بلوغ فکری و تجربهی ادبی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند درد فراق و عشق الهی ممکن است برای مخاطبان جوانتر چالشبرانگیز باشد.
شمارهٔ ۵۴
بیدرد خستهای که به درمان شد آشنا
شوریده آن سری که به سامان شد آشنا
از فیض شانه یافت دل از زلف هرچه بافت
شد مفت خوشهچین چو به دهقان شد آشنا
چون بلبل از مطالعه صفحه رخت
چشمم همین به خط گلستان شد آشنا
آگه ز شوق گریه بیاختیار نیست
هرکس چو غنچه با لب خندان شد آشنا
بیرحمی سرشک من افکندش از نظر
هر پاره دلم که به مژگان شد آشنا
بنیاد عشق و حسن ز یک آب و یک گل است
بنگر چگونه مصر به کنعان شد آشنا
جانم چو شمع بر سر مژگان کند سماع
تا دیدهام به جلوه خوبان شد آشنا
دیگر چو شانه هیچ نشد جمع در کفم
تا پنجهام به زلف پریشان شد آشنا
در دیدهام ز گریه نگیرد دمی قرار
چندان که طفل اشک به دامان شد آشنا
مهرم چو صبح بر همهکس آشکار شد
روزی که دست من به گریبان شد آشنا
آمد غمش ز هر طرف ای عیش همتی
بیگانه گو برو که فراوان شد آشنا
باشد ز باد شرطه خطر در محیط عشق
امن است کشتیای که به طوفان شد آشنا
عمری شدم به ناله همآواز عندلیب
تا نغمهام به گوش گلستان شد آشنا
دردی که آن دوا نپذیرفت راحت است
دردی بلا بود که به درمان شد آشنا
دیدم ز دوستان ستمی کز قیاس آن
بیگانه کف به کف زد و حیران شد آشنا
قدسی به خاک پای تو مالید چشم تر
لبتشنهای به چشمه حیوان شد آشنا
شوریده آن سری که به سامان شد آشنا
از فیض شانه یافت دل از زلف هرچه بافت
شد مفت خوشهچین چو به دهقان شد آشنا
چون بلبل از مطالعه صفحه رخت
چشمم همین به خط گلستان شد آشنا
آگه ز شوق گریه بیاختیار نیست
هرکس چو غنچه با لب خندان شد آشنا
بیرحمی سرشک من افکندش از نظر
هر پاره دلم که به مژگان شد آشنا
بنیاد عشق و حسن ز یک آب و یک گل است
بنگر چگونه مصر به کنعان شد آشنا
جانم چو شمع بر سر مژگان کند سماع
تا دیدهام به جلوه خوبان شد آشنا
دیگر چو شانه هیچ نشد جمع در کفم
تا پنجهام به زلف پریشان شد آشنا
در دیدهام ز گریه نگیرد دمی قرار
چندان که طفل اشک به دامان شد آشنا
مهرم چو صبح بر همهکس آشکار شد
روزی که دست من به گریبان شد آشنا
آمد غمش ز هر طرف ای عیش همتی
بیگانه گو برو که فراوان شد آشنا
باشد ز باد شرطه خطر در محیط عشق
امن است کشتیای که به طوفان شد آشنا
عمری شدم به ناله همآواز عندلیب
تا نغمهام به گوش گلستان شد آشنا
دردی که آن دوا نپذیرفت راحت است
دردی بلا بود که به درمان شد آشنا
دیدم ز دوستان ستمی کز قیاس آن
بیگانه کف به کف زد و حیران شد آشنا
قدسی به خاک پای تو مالید چشم تر
لبتشنهای به چشمه حیوان شد آشنا
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.