۲۱۵ بار خوانده شده

مثنوی

به امعانی تبریزی یکی گفت
چو از شوق برادر شب نمی خفت

که چون در گل بماندی زاشتیاقش
چگونه می کشی بار فراقش

بدو گفت ای رفیق غمگسارم
چرائی بی خبر از کار و بارم

چنین بینی که پیش روی من هست
نمی بینی که از پنجه، شصت من هست

خری کو شست من برگیرد آسان
ز شست و پنج من نبود هراسان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:مستزاد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.