هوش مصنوعی:
متن داستان مردی مغرور و مست را روایت میکند که به دلیل تکبر و بیاعتنایی به دیگران، سنگباران میشود و سپس به زندان میافتد. در زندان، همان مظلومی که قبلاً به او ظلم کرده بود، انتقام میگیرد و با سنگ بر سرش میزند. مرد مغرور از کردههای خود پشیمان میشود و پیام اخلاقی متن این است که نباید به دیگران ظلم کرد، زیرا عدالت الهی در انتظار ظالمان است.
رده سنی:
15+
متن دارای مفاهیم اخلاقی و اجتماعی پیچیدهای است که درک آن برای کودکان دشوار است. همچنین، موضوع انتقام و ظلم ممکن است برای گروههای سنی پایین نامناسب باشد.
شمارهٔ ۱ - کتاب القطعات و النصایح
شنیدم شد ز مغروری و مستی
ز بر دستی دچار زیردستی
نکرد اندیشه از دهر دورنگی
بزد بر فرق آن بیچاره سنگی
روان گردید خون از جای سنگش
نبود این مرد چون جای درنگش
گرفت آن سنگ و محزون از زمانه
به سوی منزل خود شد روانه
قضا را گشت اندر درگه شاه
همان ظالم ز مغضوبان درگاه
به زیر آورد از اورنک و جامش
نشمین داد در زندان و چاهش
چو اندر کنج زندانش مقر شد
همان مظلوم از وی باخبر شد
سوی زندان روان شد با دل تنگ
بزد از قهر بر فرقش همان سنگ
بنالید و بزارید و فغان کرد
خروش بیکسی از دل برآورد
که ای بیرحم کم فرصت که بودی
که بر داغ دلم داغی فزودی
بگفتا آن کسم کز زیردستی
سرم از سنگ بیباکی شکستی
در آن روزی که بر سر سنگ خوردم
نمودم صبر و بیتابی نکردم
چو آمد دامن فرصت به دستم
سرم بشکستی و فرقت شکستم
ز نخل سرکش خود میوه خوردی
سزای کردههای خویش بردی
غرض گر خواجه و حکمرانی
مده آزار کس تا میتوانی
گرفتم من که نارد بر تو کس دست
خدای دادخواهی در میان هست
مگر ای بیخبر از کین شعاری
خبر از آه مظلومان نداری
که گر مظلوم بهر دادخواهی
شبی آهی کشد یا صبحگاهی
خدا را برق غیرت برفروزد
تو را تا هر کجا خواهد بسوزد
بلی (صامت) سزای جنگ، جنگ است
کلوخ انداز را پاداش سنگ است
ز بر دستی دچار زیردستی
نکرد اندیشه از دهر دورنگی
بزد بر فرق آن بیچاره سنگی
روان گردید خون از جای سنگش
نبود این مرد چون جای درنگش
گرفت آن سنگ و محزون از زمانه
به سوی منزل خود شد روانه
قضا را گشت اندر درگه شاه
همان ظالم ز مغضوبان درگاه
به زیر آورد از اورنک و جامش
نشمین داد در زندان و چاهش
چو اندر کنج زندانش مقر شد
همان مظلوم از وی باخبر شد
سوی زندان روان شد با دل تنگ
بزد از قهر بر فرقش همان سنگ
بنالید و بزارید و فغان کرد
خروش بیکسی از دل برآورد
که ای بیرحم کم فرصت که بودی
که بر داغ دلم داغی فزودی
بگفتا آن کسم کز زیردستی
سرم از سنگ بیباکی شکستی
در آن روزی که بر سر سنگ خوردم
نمودم صبر و بیتابی نکردم
چو آمد دامن فرصت به دستم
سرم بشکستی و فرقت شکستم
ز نخل سرکش خود میوه خوردی
سزای کردههای خویش بردی
غرض گر خواجه و حکمرانی
مده آزار کس تا میتوانی
گرفتم من که نارد بر تو کس دست
خدای دادخواهی در میان هست
مگر ای بیخبر از کین شعاری
خبر از آه مظلومان نداری
که گر مظلوم بهر دادخواهی
شبی آهی کشد یا صبحگاهی
خدا را برق غیرت برفروزد
تو را تا هر کجا خواهد بسوزد
بلی (صامت) سزای جنگ، جنگ است
کلوخ انداز را پاداش سنگ است
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۰
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲ - حمایت در فریب دنیا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.