هوش مصنوعی: شاه شاپور ذوالاکناف با شهری درگیر جنگ می‌شود و پس از چهار سال محاصره، دختر زیبای پادشاه شهر به او دل می‌بندد و به او پیشنهاد کمک می‌دهد. شاپور با خوشحالی پیشنهاد او را می‌پذیرد و دختر با خیانت به پدرش، شهر را تسلیم شاپور می‌کند. شاپور شهر را فتح می‌کند و با دختر ازدواج می‌کند، اما پس از مدتی متوجه می‌شود که دختر به‌خاطر برگی گل روی تختش زخمی شده است. وقتی از او درباره تربیت و وفاداریش می‌پرسد، دختر پاسخ‌های فریبنده می‌دهد و شاپور از بی‌وفایی او عصبانی می‌شود و او را مجازات می‌کند.
رده سنی: 16+ متن شامل موضوعات پیچیده مانند خیانت، خشونت و مسائل اخلاقی است که برای درک کامل نیاز به بلوغ فکری دارد. همچنین، توصیفات خشونت‌آمیز و پیامدهای خیانت ممکن است برای خوانندگان جوان نامناسب باشد.

شمارهٔ ۴ - در بی‌وفایی زن و فرزند

شنیدستم که شاپور ذوالاکناف
خصومت داشت یا شاهی از اسلاف

بشه گردید از شاپور در جنگ
ز بس جنگ خصومت عرصه شد تنگ

ز میدان جدال آمد فراری
به حصن شهر سلطان شد حصاری

بزد شاپور دور شهر آن شاه
پی بگرفتن آن شهر خرگاه

نرفت از لشکر و سر خیل و سردار
به قدر چهار سال از پیش او کار

یکی روز از قضا شاپور دلگیر
بگرد شهر گشتی بهر تسخیر

شه آن شهر زیبا دختری داشت
به چرخ حسن رخشان اختری داشت

سیاه حسن او دوران گرفته
به خوبی اج از خوبان گرفته

بسیرلشگر شاپور آنجا
ز بام قلعه بود اندر تماشا

نظر باز قضا افکند از دور
نگاه آن پری بر روی شاپور

بشد آن دختر شیرین شمایل
بهطاق ابروی شاپورمایل

پنهانی سوی او داد پیغام
که گر شاپورمی‌بخشد مرا کام

بکوشم درحصول مدعایش
به فتح لعه گردم رهنمایش

دل شاپور از آن پیغام شد شاد
نوید وصل بر دختر فرستاد

به تمهیدی که می‌دانست دختر
سوی شهر پدر سر داد لشگر

نخستین کار کان لشگر نمودند
پدر را در برش بی‌سر نمودند

ره بیداد و بر روی رعیت
گشودن از برای قتل و غارت

هر آن دادی که باید داد داند
غبار شهر را بر باد دادند

چو شد شاپور ز آن جنگ و جدل فرد
همان دختر به عقد خود درآورد

صباحی دید شهبر روی بستر
به خون آلوده سر تا پای دختر

تفحص کرد چون معلوم گردید
یکی برگ گل اندر بسترش دید

که از غلطیدن آن ماه منظر
شده از برگ گل مجروح پیکر

تعجب کرد شاپور و بپرسید
که ای نیکو نهال باغ امید

پدر همچون تو سرو نو رسیده
مگر اندر چه بستان پروریده

غذایت را به طفلی از چه داده
لطافت از چه در طبعت نهاده

بگفتا زرده تخمی نوا داد
ز مغز بره و مرغم غذا داد

شراب صافیم قوت روان کرد
که جسمم را چه یاقوت روان کرد

غضب آلوده شد شاپور بروی
بدان بی‌مهر نا رعنا بزد هی

که ای در بی‌وفایی شهره شهر
بناید از تو ایمن بود در دهر

پدر را کاین همه وصفش شمردی
به چون من دشمنی آخر سپردی

یقین دارم که ای مکار پر فن
از او بهتر نخواهی بود با من

ببستش برسم توسن دو گیسوی
روان بنمود در هر شهر و هر کوی

یقین دارم که ای مکار پر فن
از او بهتر نخواهی بود با من

ببستش برسم توسن دو گیسوی
روان بنمود در هر شهر و هر کوی

بلی (صامت) وفای دهر اینست
زن و فرزند را یاری چنین است
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۳
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳ - نصیحت سقراط سلطان را
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵ - در نفرت مجالست غنی با فقیر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.