هوش مصنوعی:
در این متن، یک حکیم با مهارت خاص خود سعی در تشخیص درد و رنج یک بیمار دارد. او با دقت به نبض بیمار گوش میدهد و از او دربارهی شهرها، خویشان و دوستانش سوال میپرسد تا ریشهی درد او را بیابد. در نهایت، حکیم متوجه میشود که درد بیمار مربوط به سمرقند است و به او وعدهی بهبودی میدهد. متن همچنین به اهمیت حفظ اسرار و وعدههای حقیقی اشاره میکند.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و روانشناختی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادها ممکن است برای خوانندگان جوانتر دشوار باشد.
بخش ۷ - خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک
گفت ای شَهْ خَلوَتی کُن خانه را
دور کُن هم خویش و هم بیگانه را
کَس ندارد گوش در دِهْلیزها
تا بِپُرسَم زین کَنیزک چیزها
خانه خالی مانْد و یک دَیّار نَه
جُز طَبیب و جُز همان بیمار نَه
نَرمْ نَرمَکْ گفت شهرِ تو کجاست؟
که عِلاجِ اَهلِ هر شهری جُداست
وَنْدَر آن شهر از قَرابَت کیسْتَت؟
خویشی و پیوستگی با چیستَت؟
دست بر نَبضَش نَهاد و یَک به یَک
باز میپُرسید از جورِ فَلَک
چون کسی را خارْ در پایَش جَهَد
پایِ خود را بر سَرِ زانو نَهَد
وَزْ سَرِ سوزن هَمی جویَد سَرَش
وَرْ نَیابَد، میکُند با لَبْ تَرَش
خارْ دَر پا شُد چُنین دشوارْیاب
خارْ در دل چون بُوَد؟ وادِهْ جواب
خارِ دِل را گَر بِدیدی هر خَسی
دست کِی بودی غَمان را بر کسی؟
کَس به زیرِ دُمِّ خَر خاری نَهَد
خَر نَدانَد دَفْعِ آن، بَر میجَهَد
بَرجَهَد، وان خارْ مُحکَمتَر زَنَد
عاقلی باید که خاری بَرکَنَد
خَر زِ بَهْرِ دَفْعِ خار از سوز و درد
جُفته میانداخت، صد جا زَخم کرد
آن حکیمِ خارچینْ اُستاد بود
دست میزَد جابهجا، میآزْمود
زان کَنیزَک بر طَریقِ داستان
باز میپُرسید حالِ دوستان
با حکیمْ او قِصّهها میگفت فاش
از مُقام و خواجگان و شهر و باش
سویِ قِصّه گُفتَنَش میداشت گوش
سویِ نَبْض و جَسْتَنَش میداشت هوش
تا که نَبْض از نامِ کِه گردد جَهان
او بُوَد مَقصودِ جانَش در جَهان
دوستان و شهرِ او را بَرشِمُرد
بعد از آن شهری دِگَر را نام بُرد
گفت چون بیرون شُدی از شهرِ خویش
در کدامین شهر بودَسْتی تو بیش؟
نامِ شهری گفت و زان هم دَر گُذشت
رَنگِ روی و نَبْضِ او دیگر نَگَشت
خواجگان و شهرها را یَک به یَک
باز گفت از جای و از نان و نَمَک
شهرْ شهر و خانه خانه قِصّه کرد
نه رَگَش جُنبید و نه رُخ گشت زَرد
نَبْضِ او بر حالِ خود بُد بیگَزَند
تا بِپُرسید از سَمَرقَندِ چو قَند
نَبْضْ جَست و رویْ سُرخ و زَرد شُد
کَز سَمَرقَندیِّ زَرگَر فَرد شُد
چون زِ رَنْجور آن حکیم این راز یافت
اَصلِ آن دَرد و بَلا را باز یافت
گفت: کویِ او کُدام است در گُذَر؟
او سَرِ پُل گفت و کویِ غاتِفَر
گفت دانستم که رَنجَت چیست، زود
در خَلاصَت سِحرها خواهم نِمود
شاد باش و فارغ و آمِن که من
آن کُنم با تو که باران با چَمَن
منْ غَمِ تو میخورَم، تو غَم مَخَور
بر تو من مُشْفِقتَرم از صد پدر
هان و هان این راز را با کَس مگو
گَرچه از تو شَهْ کُند بَسْ جُست و جو
گورْخانهیْ رازِ تو چون دل شود
آن مُرادَت زودتَر حاصِل شود
گفت پیغامبر که هر کِه سِرّ نَهُفت
زود گردد با مُرادِ خویشْ جُفت
دانه چون اَنْدَر زمین پنهان شود
سِرِّ او سَرسَبزیِ بُستان شود
زَرّ و نُقره گَر نَبودَنْدی نَهان
پَروَرش کِی یافْتَندی زیرِ کان؟
وَعدهها و لُطفهایِ آن حکیم
کرد آن رَنْجور را آمِن زِ بیم
وَعدهها باشد حقیقی دلْپَذیر
وَعدهها باشد مَجازی تاسه گیر
وَعدۀ اَهْلِ کَرَم، گنجِ رَوان
وَعدۀ نااَهْل شُد رَنجِ رَوان
دور کُن هم خویش و هم بیگانه را
کَس ندارد گوش در دِهْلیزها
تا بِپُرسَم زین کَنیزک چیزها
خانه خالی مانْد و یک دَیّار نَه
جُز طَبیب و جُز همان بیمار نَه
نَرمْ نَرمَکْ گفت شهرِ تو کجاست؟
که عِلاجِ اَهلِ هر شهری جُداست
وَنْدَر آن شهر از قَرابَت کیسْتَت؟
خویشی و پیوستگی با چیستَت؟
دست بر نَبضَش نَهاد و یَک به یَک
باز میپُرسید از جورِ فَلَک
چون کسی را خارْ در پایَش جَهَد
پایِ خود را بر سَرِ زانو نَهَد
وَزْ سَرِ سوزن هَمی جویَد سَرَش
وَرْ نَیابَد، میکُند با لَبْ تَرَش
خارْ دَر پا شُد چُنین دشوارْیاب
خارْ در دل چون بُوَد؟ وادِهْ جواب
خارِ دِل را گَر بِدیدی هر خَسی
دست کِی بودی غَمان را بر کسی؟
کَس به زیرِ دُمِّ خَر خاری نَهَد
خَر نَدانَد دَفْعِ آن، بَر میجَهَد
بَرجَهَد، وان خارْ مُحکَمتَر زَنَد
عاقلی باید که خاری بَرکَنَد
خَر زِ بَهْرِ دَفْعِ خار از سوز و درد
جُفته میانداخت، صد جا زَخم کرد
آن حکیمِ خارچینْ اُستاد بود
دست میزَد جابهجا، میآزْمود
زان کَنیزَک بر طَریقِ داستان
باز میپُرسید حالِ دوستان
با حکیمْ او قِصّهها میگفت فاش
از مُقام و خواجگان و شهر و باش
سویِ قِصّه گُفتَنَش میداشت گوش
سویِ نَبْض و جَسْتَنَش میداشت هوش
تا که نَبْض از نامِ کِه گردد جَهان
او بُوَد مَقصودِ جانَش در جَهان
دوستان و شهرِ او را بَرشِمُرد
بعد از آن شهری دِگَر را نام بُرد
گفت چون بیرون شُدی از شهرِ خویش
در کدامین شهر بودَسْتی تو بیش؟
نامِ شهری گفت و زان هم دَر گُذشت
رَنگِ روی و نَبْضِ او دیگر نَگَشت
خواجگان و شهرها را یَک به یَک
باز گفت از جای و از نان و نَمَک
شهرْ شهر و خانه خانه قِصّه کرد
نه رَگَش جُنبید و نه رُخ گشت زَرد
نَبْضِ او بر حالِ خود بُد بیگَزَند
تا بِپُرسید از سَمَرقَندِ چو قَند
نَبْضْ جَست و رویْ سُرخ و زَرد شُد
کَز سَمَرقَندیِّ زَرگَر فَرد شُد
چون زِ رَنْجور آن حکیم این راز یافت
اَصلِ آن دَرد و بَلا را باز یافت
گفت: کویِ او کُدام است در گُذَر؟
او سَرِ پُل گفت و کویِ غاتِفَر
گفت دانستم که رَنجَت چیست، زود
در خَلاصَت سِحرها خواهم نِمود
شاد باش و فارغ و آمِن که من
آن کُنم با تو که باران با چَمَن
منْ غَمِ تو میخورَم، تو غَم مَخَور
بر تو من مُشْفِقتَرم از صد پدر
هان و هان این راز را با کَس مگو
گَرچه از تو شَهْ کُند بَسْ جُست و جو
گورْخانهیْ رازِ تو چون دل شود
آن مُرادَت زودتَر حاصِل شود
گفت پیغامبر که هر کِه سِرّ نَهُفت
زود گردد با مُرادِ خویشْ جُفت
دانه چون اَنْدَر زمین پنهان شود
سِرِّ او سَرسَبزیِ بُستان شود
زَرّ و نُقره گَر نَبودَنْدی نَهان
پَروَرش کِی یافْتَندی زیرِ کان؟
وَعدهها و لُطفهایِ آن حکیم
کرد آن رَنْجور را آمِن زِ بیم
وَعدهها باشد حقیقی دلْپَذیر
وَعدهها باشد مَجازی تاسه گیر
وَعدۀ اَهْلِ کَرَم، گنجِ رَوان
وَعدۀ نااَهْل شُد رَنجِ رَوان
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۶ - بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند
گوهر بعدی:بخش ۸ - دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.