هوش مصنوعی:
این متن شعری از مولوی است که به موضوعات مختلفی مانند تقلید کورکورانه، مکر و حیلهگری، نجات روح از دامهای دنیوی، و اهمیت حضور قلب در عبادت میپردازد. شاعر از موش به عنوان نماد فساد و خرابی در انبار گندم (نماد اعمال نیک) استفاده میکند و تأکید میکند که باید ابتدا شر موش (فساد) را دفع کرد. همچنین، به موضوع رهایی روح از قفس بدن و بازگشت به دنیای مادی اشاره میشود. در نهایت، شاعر آرزو میکند که روح مانند اصحاب کهف یا کشتی نوح از طوفان بیداری و هوش رهایی یابد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با مفاهیم دینی و ادبیات کلاسیک فارسی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند رهایی روح و مکر دنیوی ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده و نامفهوم باشد.
بخش ۱۶ - متابعت نصاری وزیر را
دل بِدو دادند تَرسایانْ تمام
خود چه باشد قُوَّتِ تَقْلیدِ عام؟
در دَرونِ سینه مِهْرَش کاشْتند
نایبِ عیسیْش میپِنْداشتند
او به سِرْ دَجّالِ یک چَشمِ لَعین
ای خدا فَریاد رَس نِعْمَ اَلْمُعین
صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مُرغانِ حَریصِ بینَوا
دَم به دَم ما بَستهٔ دامِ نُویم
هر یکی گَر باز و سیمرغی شَویم
میرَهانی هر دَمی ما را و باز
سویِ دامی میرَویم ای بینیاز
ما دَرین اَنْبارْ گندم میکُنیم
گندمِ جَمع آمده گُم میکُنیم
مینَیَندیشیم آخِر ما به هوش
کین خَلَل در گندم است از مَکْرِ موش
موش تا اَنْبارِ ما حُفره زَدهست
وَزْ فَنَش اَنْبارِ ما ویران شُدهست
اَوِّل ای جان دَفْعِ شَرِّ موش کُن
وان گَهان در جمعِ گندم جوش کُن
بِشْنو از اَخْبارِ آن صَدْرُ اُلصُّدور
لا صَلوةَ تَمَّ اِلّا بِالْحُضور
گَر نه موشی دُزد در اَنْبارِ ماست
گندمِ اَعْمالِ چل ساله کجاست؟
ریزهریزه صِدْقِ هر روزه چرا
جمع مینایَد دَرین اَنْبارِ ما؟
بَسْ ستارهیْ آتش از آهن جَهید
وان دلِ سوزیده پَذْرُفت و کَشید
لیک در ظُلْمَت یکی دُزدی نَهان
مینَهَد انگشتْ بر اِسْتارگان
میکُشَد اِسْتارگان را یَک به یَک
تا که نَفْروزَد چراغی از فَلَک
گَر هزاران دام باشد در قَدَم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عِنایاتَت بُوَد با ما مُقیم
کِی بُوَد بیمی ازان دُزدِ لَئیم؟
هر شبی از دامِ تَنْ اَرْواح را
میرَهانی، میکَنی اَلْواح را
میرَهَند اَرْواح هر شب زین قَفَس
فارِغان، نه حاکِم و مَحکومِ کَس
شبْ زِ زندانْ بیخبر زندانیان
شبْ زِ دولت بیخَبَر سُلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیالِ این فُلان و آن فُلان
حالِ عارف این بُوَد بیخواب هم
گفت ایزد هُمْ رُقودٌ زین مَرَم
خُفته از اَحْوالِ دنیا روز و شب
چون قَلَم در پَنجهٔ تَقْلیبِ رَب
آن کِه او پَنجه نَبینَد در رَقَم
فِعْل پِنْدارد به جُنبِش از قَلَم
شَمّهیی زین حالِ عارف وانِمود
عقل را هم خوابِ حِسّی دَررُبود
رَفته در صَحرایِ بیچونْ جانَشان
روحَشان آسوده و اَبْدانَشان
وَزْ صَفیری باز دام اَنْدَر کَشی
جُمله را در داد و در داوَر کَشی
چون که نورِ صُبحدَم سَر بَر زَنَد
کَرکَسِ زَرّینِ گَردونْ پَر زَنَد
فالِقُ اُلْاِصْباحْ اِسْرافیلْوار
جُمله را در صورت آرَد زان دیار
روحهایِ مُنْبَسِط را تَنْ کُند
هر تَنی را باز آبِسْتَن کُند
اسپِ جانها را کُند عاری زِ زین
سِرِّ اَلنَّوْمُ اَخُو اَلْمَوْت است این
لیکْ بَهرِ آن که روز آیند باز
بَر نَهَد بر پایَشان بَندِ دراز
تا که روزش واکَشَد زان مَرغْزار
وَزْ چَراگاه آرَدَشْ در زیرِ بار
کاش چون اَصْحابِ کَهْف این روح را
حِفْظ کردی یا چو کَشتی نوح را
تا ازین طوفانِ بیداریّ و هوش
وا رَهیدی این ضَمیر و چَشم و گوش
ای بَسی اَصْحابِ کَهْف اَنْدَر جهان
پَهْلویِ تو، پیشِ تو هست این زمان
یارْ با او غارْ با او در سُرود
مُهر بر چَشم است و بر گوشَت، چه سود؟
خود چه باشد قُوَّتِ تَقْلیدِ عام؟
در دَرونِ سینه مِهْرَش کاشْتند
نایبِ عیسیْش میپِنْداشتند
او به سِرْ دَجّالِ یک چَشمِ لَعین
ای خدا فَریاد رَس نِعْمَ اَلْمُعین
صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مُرغانِ حَریصِ بینَوا
دَم به دَم ما بَستهٔ دامِ نُویم
هر یکی گَر باز و سیمرغی شَویم
میرَهانی هر دَمی ما را و باز
سویِ دامی میرَویم ای بینیاز
ما دَرین اَنْبارْ گندم میکُنیم
گندمِ جَمع آمده گُم میکُنیم
مینَیَندیشیم آخِر ما به هوش
کین خَلَل در گندم است از مَکْرِ موش
موش تا اَنْبارِ ما حُفره زَدهست
وَزْ فَنَش اَنْبارِ ما ویران شُدهست
اَوِّل ای جان دَفْعِ شَرِّ موش کُن
وان گَهان در جمعِ گندم جوش کُن
بِشْنو از اَخْبارِ آن صَدْرُ اُلصُّدور
لا صَلوةَ تَمَّ اِلّا بِالْحُضور
گَر نه موشی دُزد در اَنْبارِ ماست
گندمِ اَعْمالِ چل ساله کجاست؟
ریزهریزه صِدْقِ هر روزه چرا
جمع مینایَد دَرین اَنْبارِ ما؟
بَسْ ستارهیْ آتش از آهن جَهید
وان دلِ سوزیده پَذْرُفت و کَشید
لیک در ظُلْمَت یکی دُزدی نَهان
مینَهَد انگشتْ بر اِسْتارگان
میکُشَد اِسْتارگان را یَک به یَک
تا که نَفْروزَد چراغی از فَلَک
گَر هزاران دام باشد در قَدَم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عِنایاتَت بُوَد با ما مُقیم
کِی بُوَد بیمی ازان دُزدِ لَئیم؟
هر شبی از دامِ تَنْ اَرْواح را
میرَهانی، میکَنی اَلْواح را
میرَهَند اَرْواح هر شب زین قَفَس
فارِغان، نه حاکِم و مَحکومِ کَس
شبْ زِ زندانْ بیخبر زندانیان
شبْ زِ دولت بیخَبَر سُلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیالِ این فُلان و آن فُلان
حالِ عارف این بُوَد بیخواب هم
گفت ایزد هُمْ رُقودٌ زین مَرَم
خُفته از اَحْوالِ دنیا روز و شب
چون قَلَم در پَنجهٔ تَقْلیبِ رَب
آن کِه او پَنجه نَبینَد در رَقَم
فِعْل پِنْدارد به جُنبِش از قَلَم
شَمّهیی زین حالِ عارف وانِمود
عقل را هم خوابِ حِسّی دَررُبود
رَفته در صَحرایِ بیچونْ جانَشان
روحَشان آسوده و اَبْدانَشان
وَزْ صَفیری باز دام اَنْدَر کَشی
جُمله را در داد و در داوَر کَشی
چون که نورِ صُبحدَم سَر بَر زَنَد
کَرکَسِ زَرّینِ گَردونْ پَر زَنَد
فالِقُ اُلْاِصْباحْ اِسْرافیلْوار
جُمله را در صورت آرَد زان دیار
روحهایِ مُنْبَسِط را تَنْ کُند
هر تَنی را باز آبِسْتَن کُند
اسپِ جانها را کُند عاری زِ زین
سِرِّ اَلنَّوْمُ اَخُو اَلْمَوْت است این
لیکْ بَهرِ آن که روز آیند باز
بَر نَهَد بر پایَشان بَندِ دراز
تا که روزش واکَشَد زان مَرغْزار
وَزْ چَراگاه آرَدَشْ در زیرِ بار
کاش چون اَصْحابِ کَهْف این روح را
حِفْظ کردی یا چو کَشتی نوح را
تا ازین طوفانِ بیداریّ و هوش
وا رَهیدی این ضَمیر و چَشم و گوش
ای بَسی اَصْحابِ کَهْف اَنْدَر جهان
پَهْلویِ تو، پیشِ تو هست این زمان
یارْ با او غارْ با او در سُرود
مُهر بر چَشم است و بر گوشَت، چه سود؟
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۸
۱۱۱۳
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۵ - قبول کردن نصاری مکر وزیر را
گوهر بعدی:بخش ۱۷ - قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.