۷۲۸ بار خوانده شده

بخش ۹۱ - تفسیر قول حکیم بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا در معنی قوله علیه‌السلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن

جُمله عالَم زان غَیور آمد که حَق
بُرد در غَیرتْ بَرین عالَم سَبَق

او چو جان است و جهانْ چون کالْبَد
کالْبَد از جان پَذیرد نیک و بَد

هرکِه مِحْرابِ نمازش گشت عَیْن
سویِ ایمان رَفتنَش می‌دان تو شَیْن

هرکِه شُد مَر شاه را او جامه‌دار
هست خُسران بَهرِ شاهَش اِتّجار

هرکِه با سُلطان شود او هم‌نِشین
بر دَرَش بودن بُوَد حَیْف و غَبین

دستْ بوسَش چون رَسید از پادشاه
گَر گُزینَد بوسِ پا، باشد گناه

گَرچه سَر بر پا نَهادن خِدمَت است
پیشِ آن خِدمَت خَطا و زَلَّت است

شاه را غَیرت بُوَد بر هرکِه او
بو گُزینَد بَعدِ زان که دید رو

غَیرتِ حَق بر مَثَلْ گندم بُوَد
کاهِ خَرمَنْ غَیرتِ مَردم بُوَد

اَصلِ غَیرت‌ها بِدانید از اِله
آنِ خَلْقانْ فَرعِ حَقْ بی‌اِشْتِباه

شَرحِ این بُگْذارم و گیرم گِلِه
از جَفایِ آن نِگارِ دَهْ‌دِلِه

نالَم، ایرا ناله‌ها خوش آیَدَش
از دو عالَمْ ناله و غَم بایَدَش

چون نَنالَم تَلْخ از دَستانِ او؟
چون نی‌اَم در حَلْقۀ مَستانِ او

چون نَباشم هَمچو شبْ بی‌روزِ او؟
بی وصالِ رویِ روزاَفْروزِ او؟

ناخوشِ او خوش بُوَد در جانِ من
جانْ فِدایِ یارِ دلْ‌رَنجانِ من

عاشقم بر رنجِ خویش و دَردِ خویش
بَهرِ خُشنودیِّ شاهِ فَردِ خویش

خاکِ غَم را سُرمه سازم بَهرِ چَشم
تا زِ گوهر پُر شود دو بَحْرِ چَشم

اشکْ کان از بَهرِ او بارَند خَلْق
گوهر است و اشک پِنْدارَند خَلْق

من زِ جانِ جانْ شِکایَت می‌کُنم
من نی‌اَم شاکی، رِوایَت می‌کُنم

دل هَمی گوید کَزو رَنْجیده‌اَم
وَزْ نِفاقِ سُست می‌خندیده‌ام

راستی کُن ای تو فَخْرِ راسْتان
ای تو صَدْر و من دَرَت را آسْتان

آستان و صَدْر در مَعنی کجاست؟
ما و من کو آن طَرَف کان یارِ ماست؟

ای رَهیده جانِ تو از ما و من
ای لَطیفه‌یْ روحْ اَنْدَر مَرد و زن

مَرد و زن چون یک شود، آن یک تویی
چون که یک‌ها مَحْو شُد، آنَک تویی

این من و ما بَهرِ آن بَرساختی
تا تو با خود نَردِ خِدمَت باختی

تا من و توها همه یک جان شوند
عاقِبَت مُسْتَغرِقِ جانانْ شوند

این همه هست و بیا ای اَمرِ کُن
ای مُنَزَّه از بیا و از سُخُن

جسمْ جسمانه تَوانَد دیدَنَت
در خیال آرَد غَم و خندیدَنَت

دل که او بَسته‌یْ غَم و خندیدن است
تو مگو کو لایِقِ آن دیدن است

آن که او بَسته‌یْ غَم و خنده بُوَد
او بِدین دو عاریَت زنده بُوَد

باغِ سَبزِ عشق کو بی‌مُنْتَهاست
جُز غَم و شادی دَرو بَسْ میوه‌هاست

عاشقی زین هر دو حالَت بَرتَر است
بی بهار و بی‌خَزانْ سَبز و تَر است

دِهْ زکاتِ رویِ خوب، ای خوب‌رو
شَرحِ جانِ شَرحَه شَرحَه بازگو

کَزْ کِرِشْمِ غَمْزه‌یی، غَمّازه‌‌یی
بر دِلَم بِنْهاد داغی تازه‌یی

من حَلالَش کردم اَرْ خونم بریخت
من همی گفتم حلال، او می‌گُریخت

چون گُریزانی زِ ناله‌یْ خاکیان
غَمْ چه ریزی بر دلِ غَمناکیان؟

ای کِه هر صُبحی که از مَشرق بِتافت
هَمچو چَشمه‌یْ مُشْرِقَت در جوش یافت

چون بَهانه دادی این شَیْدات را؟
ای بَها نه شِکَّرِ لَب‌هات را

ای جهانِ کُهنه را تو جانِ نو
از تَنِ بی‌جان و دلْ اَفْغان شِنو

شَرحِ گُل بُگْذار از بَهرِ خدا
شَرحِ بُلبُل گو که شُد از گُلْ جُدا

از غَم و شادی نباشد جوشِ ما
با خیال و وَهْم نَبْوَد هوشِ ما

حالتی دیگر بُوَد کان نادر است
تو مَشو مُنْکِر که حَقْ بَسْ قادر است

تو قیاس از حالتِ انسان مَکُن
مَنْزِل اَنْدر جور و در اِحْسان مَکُن

جور و اِحْسان، رَنج و شادی حادِث است
حادِثان میرَند و حَقْشانْ وارِث است

صُبح شُد، ای صُبح را صُبح و پناه
عُذرِ مَخْدومی حُسام‌ُالدّین بِخواه

عُذرخواهِ عقلِ کُلّ و جانْ تویی
جانِ جان و تابِشِ مَرجانْ تویی

تافت نورِ صُبح و ما از نورِ تو
در صَبوحی با میِ مَنْصورِ تو

دادۀ تو چون چُنین دارد مرا
باده کِه بْوَد کو طَرَب آرَد مرا؟

باده در جوشِشْ گدایِ جوشِ ماست
چَرخْ در گَردشْ گدایِ هوشِ ماست

باده از ما مَست شُد، نه ما ازو
قالَب از ما هست شُد، نه ما ازو

ما چو زنبوریم و قالَب‌ها چو موم
خانه خانه کرده قالَب را چو موم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی
گوهر بعدی:بخش ۹۲ - رجوع به حکایت خواجهٔ تاجر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.