۵۰۹ بار خوانده شده
پس عُمَر گُفتَش که این زاریِّ تو
هست هم آثارِ هُشیاریِ تو
راهِ فانی گشته، راهی دیگر است
زان که هُشیاری گناهی دیگر است
هست هُشیاری زِ یادِ ما مَضی
ماضی و مُسْتَقبَلَت پَردهیْ خدا
آتش اَنْدر زَن به هر دو، تا به کِی
پُر گِرِه باشی ازین هر دو چو نِی؟
تا گِرِه با نِی بُوَد، همراز نیست
همنِشینِ آن لب و آواز نیست
چون به طَوْفی خود به طَوْفی مُرتَدی
چون به خانه آمدی هم با خَودی
ای خَبَرهات از خَبَردِهْ بیخَبَر
توبۀ تو از گناهِ تو بَتَر
ای تو از حالِ گذشته توبهجو
کِی کُنی توبه ازین توبه، بِگو؟
گاهْ بانگِ زیر را قِبْله کُنی
گاهْ گریهیْ زار را قُبْله زَنی
چون که فاروقْ آیِنهیْ اسرار شُد
جانِ پیر از اَنْدَرون بیدار شُد
هَمچو جانْ بیگریه و بیخنده شُد
جانْش رفت و جانِ دیگر زنده شُد
حیرتی آمد دَرونَش آن زمان
که بُرون شُد از زمین و آسْمان
جُست و جویی از وَرایِ جُست و جو
من نمیدانم، تو میدانی بِگو
حال و قالی از وَرایِ حال و قال
غَرقه گشته در جَمالِ ذواَلْجَلال
غَرقهیی نه که خَلاصی باشَدَش
یا به جُز دریا کسی بِشْناسَدَش
عقلِ جُزو از کُلّْ گویا نیستی
گَر تَقاضا بر تَقاضا نیستی
چون تَقاضا بر تَقاضا میرَسَد
موجِ آن دریا بِدین جا میرَسَد
چون که قِصهیْ حالِ پیر اینجا رَسید
پیر و حالَش رویْ در پَرده کَشید
پیرْ دامَن را زِ گفت و گو فَشانْد
نیمْ گفته در دَهانِ ما بِمانْد
از پِیِ این عیش و عِشْرَتْ ساختن
صد هزاران جانْ بِشایَد باختن
در شکارِ بیشۀ جانْ باز باش
هَمچو خورشیدِ جهانْ جانباز باش
جانْفَشان اُفتاد خورشیدِ بُلند
هر دَمی تی میشود پُر میکُنند
جانْ فَشان ای آفتابِ مَعْنوی
مَر جهانِ کُهنه را بِنْما نوی
در وجودِ آدمی جان و رَوان
میرَسَد از غَیبْ چون آبِ رَوان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
هست هم آثارِ هُشیاریِ تو
راهِ فانی گشته، راهی دیگر است
زان که هُشیاری گناهی دیگر است
هست هُشیاری زِ یادِ ما مَضی
ماضی و مُسْتَقبَلَت پَردهیْ خدا
آتش اَنْدر زَن به هر دو، تا به کِی
پُر گِرِه باشی ازین هر دو چو نِی؟
تا گِرِه با نِی بُوَد، همراز نیست
همنِشینِ آن لب و آواز نیست
چون به طَوْفی خود به طَوْفی مُرتَدی
چون به خانه آمدی هم با خَودی
ای خَبَرهات از خَبَردِهْ بیخَبَر
توبۀ تو از گناهِ تو بَتَر
ای تو از حالِ گذشته توبهجو
کِی کُنی توبه ازین توبه، بِگو؟
گاهْ بانگِ زیر را قِبْله کُنی
گاهْ گریهیْ زار را قُبْله زَنی
چون که فاروقْ آیِنهیْ اسرار شُد
جانِ پیر از اَنْدَرون بیدار شُد
هَمچو جانْ بیگریه و بیخنده شُد
جانْش رفت و جانِ دیگر زنده شُد
حیرتی آمد دَرونَش آن زمان
که بُرون شُد از زمین و آسْمان
جُست و جویی از وَرایِ جُست و جو
من نمیدانم، تو میدانی بِگو
حال و قالی از وَرایِ حال و قال
غَرقه گشته در جَمالِ ذواَلْجَلال
غَرقهیی نه که خَلاصی باشَدَش
یا به جُز دریا کسی بِشْناسَدَش
عقلِ جُزو از کُلّْ گویا نیستی
گَر تَقاضا بر تَقاضا نیستی
چون تَقاضا بر تَقاضا میرَسَد
موجِ آن دریا بِدین جا میرَسَد
چون که قِصهیْ حالِ پیر اینجا رَسید
پیر و حالَش رویْ در پَرده کَشید
پیرْ دامَن را زِ گفت و گو فَشانْد
نیمْ گفته در دَهانِ ما بِمانْد
از پِیِ این عیش و عِشْرَتْ ساختن
صد هزاران جانْ بِشایَد باختن
در شکارِ بیشۀ جانْ باز باش
هَمچو خورشیدِ جهانْ جانباز باش
جانْفَشان اُفتاد خورشیدِ بُلند
هر دَمی تی میشود پُر میکُنند
جانْ فَشان ای آفتابِ مَعْنوی
مَر جهانِ کُهنه را بِنْما نوی
در وجودِ آدمی جان و رَوان
میرَسَد از غَیبْ چون آبِ رَوان
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۰۷ - بقیهٔ قصهٔ مطرب و پیغام رسانیدن امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد
گوهر بعدی:بخش ۱۰۹ - تفسیر دعای آن دو فرشته کی هر روز بر سر هر بازاری منادی میکنند کی اللهم اعط کل منفق خلفا اللهم اعط کل ممسک تلفا و بیان کردن کی آن منفق مجاهد راه حقست نی مسرف راه هوا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.