هوش مصنوعی:
این متن حکایتی طنزآمیز از یک قزوینی است که به دلاک مراجعه میکند تا نقش شیر را بر بدنش خالکوبی کند. در طول فرآیند خالکوبی، قزوینی از درد ناله میکند و دلاک را به خاطر طراحی اشتباه سرزنش میکند. در نهایت، دلاک از کار خود دست میکشد و سوزن را به زمین میزند. متن با پیامهای عرفانی و اخلاقی درباره صبر، توحید و رهایی از نفس پایان مییابد.
رده سنی:
15+
این متن حاوی مفاهیم عرفانی و اخلاقی پیچیدهای است که برای درک کامل آنها به بلوغ فکری و تجربه زندگی نیاز است. همچنین، برخی از عبارات و مفاهیم ممکن است برای کودکان و نوجوانان زیر 15 سال قابل درک نباشند.
بخش ۱۴۱ - کبودی زدن قزوینی بر شانهگاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن
این حِکایَت بِشْنو از صاحِبْ بَیان
در طَریق و عادتِ قَزوینیان
بر تَن و دست و کَتِفها بیگَزَند
از سَرِ سوزن کَبودیها زَنَند
سویِ دَلّاکی بِشُد قزوینییی
که کَبودم زَن، بِکُن شیرینییی
گفت چه صورت زَنَم ای پَهْلَوان
گفت بَر زَن صورتِ شیرِ ژیان
طالِعَم شیر است، نَقْشِ شیر زَن
جَهْد کُن، رَنگِ کَبودی سیر زَن
گفت بر چه موضِعاَت صورت زَنَم؟
گفت بر شانهگَهَم زن آن رَقَم
چون که او سوزن فُرو بُردن گرفت
دَردِ آن در شانهگَهْ مَسْکَن گرفت
پَهْلَوان در ناله آمد کِی سَنی
مَر مرا کُشتی، چه صورت میزَنی؟
گفت آخِر شیر فَرمودی مرا
گفت از چه عُضو کردی اِبْتِدا؟
گفت از دُمگاهْ آغازیدهام
گفت دُم بُگْذار ای دو دیدهام
از دُم و دُمگاهِ شیرم دَم گرفت
دُمگَهِ او دَمگَهَم مُحکَم گرفت
شیرِ بیدُم باش گو، ای شیرساز
که دِلَم سُستی گرفت از زَخمِ گاز
جانِب دیگر گرفت آن شَخصْ زَخْم
بیمُحابا و مُواساییّ و رَحْم
بانگ کرد او کین چه اندام است ازو؟
گفت این گوش است ای مَردِ نِکو
گفت تا گوشش نباشد ای حَکیم
گوش را بُگْذار و کوتَهْ کُن گِلیم
جانِبِ دیگر خَلِش آغاز کرد
بازْ قزوینی فَغان را ساز کرد
کین سِوُم جانِب چه اندام است نیز؟
گفت این است اِشْکَمِ شیر ای عزیز
گفت تا اِشْکَم نباشد شیر را
گشت اَفْزون دَرد، کَم زن زَخْم ها
خیره شُد دَلّاک و پَسْ حیران بِمانْد
تا به دیر اَنْگُشت در دَندان بِمانْد
بر زمین زَد سوزن از خشمْ اوسْتاد
گفت در عالَم کسی را این فُتاد؟
شیرِ بیدُمّ و سَر و اشْکَم کِه دید؟
اینچُنین شیری خدا خود نافَرید
ای برادر صَبر کُن بر دَردِ نیش
تا رَهی از نیشِ نَفْسِ گَبْرِ خویش
کان گروهی که رَهیدَند از وجود
چَرخ و مِهْر و ماهَشان آرَد سُجود
هرکِه مُرد اَنْدر تَنِ او نَفْسِ گَبْر
مَر وِرا فَرمان بَرَد خورشید و ابر
چون دِلَش آموخت شمعْ اَفْروختن
آفتابْ او را نَیارَد سوختن
گفت حَق در آفتابِ مُنْتَجِم
ذِکْرِ تَزّاوَرْ کَذی عَنْ کَهْفِهِم
خارْ جُمله لُطْفْ چون گُل میشود
پیشِ جُزوی کو سویِ کُل میرَوَد
چیست تَعْظیمِ خدا اَفْراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحیدِ خدا آموختن؟
خویشتن را پیشِ واحِد سوختن
گَر هَمی خواهی که بِفْروزی چو روز
هَستیِ هَمچون شبِ خود را بِسوز
هستیاَت در هستِ آن هستینَواز
هَمچو مِس در کیمیا اَنْدر گُداز
در من و ما سخت کَردَسْتی دو دست
هست این جُمله خَرابی از دو هست
در طَریق و عادتِ قَزوینیان
بر تَن و دست و کَتِفها بیگَزَند
از سَرِ سوزن کَبودیها زَنَند
سویِ دَلّاکی بِشُد قزوینییی
که کَبودم زَن، بِکُن شیرینییی
گفت چه صورت زَنَم ای پَهْلَوان
گفت بَر زَن صورتِ شیرِ ژیان
طالِعَم شیر است، نَقْشِ شیر زَن
جَهْد کُن، رَنگِ کَبودی سیر زَن
گفت بر چه موضِعاَت صورت زَنَم؟
گفت بر شانهگَهَم زن آن رَقَم
چون که او سوزن فُرو بُردن گرفت
دَردِ آن در شانهگَهْ مَسْکَن گرفت
پَهْلَوان در ناله آمد کِی سَنی
مَر مرا کُشتی، چه صورت میزَنی؟
گفت آخِر شیر فَرمودی مرا
گفت از چه عُضو کردی اِبْتِدا؟
گفت از دُمگاهْ آغازیدهام
گفت دُم بُگْذار ای دو دیدهام
از دُم و دُمگاهِ شیرم دَم گرفت
دُمگَهِ او دَمگَهَم مُحکَم گرفت
شیرِ بیدُم باش گو، ای شیرساز
که دِلَم سُستی گرفت از زَخمِ گاز
جانِب دیگر گرفت آن شَخصْ زَخْم
بیمُحابا و مُواساییّ و رَحْم
بانگ کرد او کین چه اندام است ازو؟
گفت این گوش است ای مَردِ نِکو
گفت تا گوشش نباشد ای حَکیم
گوش را بُگْذار و کوتَهْ کُن گِلیم
جانِبِ دیگر خَلِش آغاز کرد
بازْ قزوینی فَغان را ساز کرد
کین سِوُم جانِب چه اندام است نیز؟
گفت این است اِشْکَمِ شیر ای عزیز
گفت تا اِشْکَم نباشد شیر را
گشت اَفْزون دَرد، کَم زن زَخْم ها
خیره شُد دَلّاک و پَسْ حیران بِمانْد
تا به دیر اَنْگُشت در دَندان بِمانْد
بر زمین زَد سوزن از خشمْ اوسْتاد
گفت در عالَم کسی را این فُتاد؟
شیرِ بیدُمّ و سَر و اشْکَم کِه دید؟
اینچُنین شیری خدا خود نافَرید
ای برادر صَبر کُن بر دَردِ نیش
تا رَهی از نیشِ نَفْسِ گَبْرِ خویش
کان گروهی که رَهیدَند از وجود
چَرخ و مِهْر و ماهَشان آرَد سُجود
هرکِه مُرد اَنْدر تَنِ او نَفْسِ گَبْر
مَر وِرا فَرمان بَرَد خورشید و ابر
چون دِلَش آموخت شمعْ اَفْروختن
آفتابْ او را نَیارَد سوختن
گفت حَق در آفتابِ مُنْتَجِم
ذِکْرِ تَزّاوَرْ کَذی عَنْ کَهْفِهِم
خارْ جُمله لُطْفْ چون گُل میشود
پیشِ جُزوی کو سویِ کُل میرَوَد
چیست تَعْظیمِ خدا اَفْراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحیدِ خدا آموختن؟
خویشتن را پیشِ واحِد سوختن
گَر هَمی خواهی که بِفْروزی چو روز
هَستیِ هَمچون شبِ خود را بِسوز
هستیاَت در هستِ آن هستینَواز
هَمچو مِس در کیمیا اَنْدر گُداز
در من و ما سخت کَردَسْتی دو دست
هست این جُمله خَرابی از دو هست
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۲
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۴۰ - وصیت کردن رسول صلی الله علیه و سلم مر علی را کرم الله وجهه کی چون هر کسی به نوع طاعتی تقرب جوید به حق تو تقرب جوی به صحبت عاقل و بندهٔ خاص تا ازیشان همه پیشقدمتر باشی
گوهر بعدی:بخش ۱۴۲ - رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.