هوش مصنوعی: این متن شعری از مولوی است که در آن مجنون، عاشق لیلی، سگی را که در کوچه‌ی لیلی زندگی می‌کند، می‌نوازد و به او عشق می‌ورزد. بوالفضول از او سوال می‌کند که چرا به سگ که حیوانی پلید است، این‌گونه عشق می‌ورزد. مجنون پاسخ می‌دهد که این سگ نگهبان کوچه‌ی لیلی است و از دید او، این سگ ارزشمند است. سپس مولوی از طریق این داستان، مفاهیم عمیق‌تری مانند گذر از ظاهر به باطن، عشق حقیقی و شناخت حقیقت را بیان می‌کند. در ادامه، او به موضوعاتی مانند حرص، طمع و اهمیت داشتن راهنما در زندگی اشاره می‌کند.
رده سنی: 16+ این متن حاوی مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که ممکن است برای کودکان و نوجوانان کم‌سن‌وسال قابل درک نباشد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند گذر از ظاهر به باطن و نقد حرص و طمع نیاز به تجربه و درک بیشتری از زندگی دارد که معمولاً در سنین بالاتر حاصل می‌شود.

بخش ۱۷ - نواختن مجنون آن سگ را کی مقیم کوی لیلی بود

هَمچو مَجنونْ کو سگی را می‌نَواخت
بوسه‌اَش می‌داد و پیشش می‌گُداخت

گِردِ او می‌گشت خاضِعْ در طَواف
هم جُلابِ شِکَّرَش می‌داد صاف

بوالفُضولی گفت ای مَجنونِ خام
این چه شَیْد است این که می‌آری مُدام؟

پوزِ سگ دایم پَلیدی می‌خورد
مَقْعَدِ خود را بلب می‌اُسْتُرد

عَیْب‌های سگ بَسی او بَرشِمُرد
عَیب‌دان از غَیب‌دانْ بویی نَبُرد

گفت مجنون تو همه نَقْشیّ و تَن
اَنْدَر آ و بِنْگَرَش از چَشمِ من

کین طِلسمِ بَستهٔ مَوْلی‌ست این
پاسْبانِ کوچهٔ لَیْلی‌ست این

هِمَّتش بین و دل و جان و شناخت
کو کجا بُگْزید و مَسْکَن‌گاه ساخت؟

او سگِ فَرُّخ‌رُخِ کَهْفِ من است
بلکه او هم‌دَرد و هم‌لَهْفِ من است

آن سگی که باشد اَنْدَر کویِ او
من به شیران کِی دَهَم یک موی او؟

ای کِه شیران مَر سگانَش را غُلام
گفت اِمْکان نیست خامُش وَالسَّلام

گَر زِ صورت بُگْذرید ای دوستان
جَنَّت است و گُلْسِتان در گُلْسِتان

صورتِ خود چون شکستی سوختی
صورتِ کُل را شِکَست آموختی

بَعد ازان هر صورتی را بشکنی
هَمچو حِیْدَر بابِ خَیْبَر بَرکَنی

سُغْبهٔ صورت شُد آن خواجه‌یْ سَلیم
که به دِه می‌شُد به گُفتارِ سَقیم

سویِ دامِ آن تَمَلُّق شادمان
هَمچو مُرغی سویِ دانه‌ی امتحان

از کَرَم دانست مُرغْ آن دانه را
غایَتِ حِرص است نه جود آن عَطا

مُرغکان در طَمْعِ دانه شادمان
سویِ آن تَزویرْ پَرّان و دَوان

گَر زِ شادی خواجه آگاهَت کُنَم
تَرسَم ای رَهْ‌رو که بی‌گاهَت کُنم

مُخْتَصَر کردم چو آمد دِهْ پَدید
خود نبود آن دِهْ رَهِ دیگر گُزید

قُربِ ماهی دِهْ به دِه می‌تاختند
زان که راهِ دِهْ نِکو نَشْناختند

هر کِه در رَهْ بی قَلاوزی رَوَد
هر دو روزه راه صدساله شود

هر که تازد سویِ کعبه بی دلیل
هَمچو این سَرگَشتگان گردد ذَلیل

هر که گیرد پیشه‌یی بی‌اوسْتا
ریش‌خَندی شُد به شهر و روستا

جُز که نادر باشد اَنْدَر خافِقَیْن
آدمی سَر بَرزَنَد بی‌والِدَین

مالْ او یابَد که کَسْبی می‌کُند
نادری باشد که بر گنجی زَنَد

مُصْطَفایی کو که جِسْمَش جان بُوَد؟
تا که رَحْمنْ عَلَّمَ‌الْقُرآن بُوَد

اَهْلِ تَن را جُمله عَلَّمْ بِالْقَلَم
واسِطه اَفْراشت در بَذْلِ کَرَم

هر حَریصی هست مَحْروم ای پسر
چون حَریصان تَک مَرو آهسته‌تر

اَنْدَر آن رَهْ رَنج‌ها دیدند و تاب
چون عذابِ مُرغِ خاکی در عذاب

سیر گشته از دِهْ و از روستا
وَزْ شِکَرریزِ چُنان نااوسْتا
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۱
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۶ - رفتن خواجه و قومش به سوی ده
گوهر بعدی:بخش ۱۸ - رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.