۱۱۰ بار خوانده شده

بخش ۲۳ - حکایت

یکی با کهنسال رنجورگفت
که دادی به میراث خور مال مفت

به صد عجز و زاری ز خواهندگان
دربغ آمدت قرص نانی از آن

ندادی پشیزی به مزدور خویش
نه بردن توانیش در گور خویش

نه خود خوردی و نه خوراندی به کس
نهادی و بر ناقه بستی جرس

به یک عمر بر زر زدی قفل و بند
کنون می گذاری که مردم برند

عجب دارم از کار و بار تو من
جدا کرده ای حصّهٔ خود کفن

ازین قسمت افتاده ای در وبال
که حسرت تو بردی و بیگانه مال
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۲ - حکایت
گوهر بعدی:بخش ۲۴ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.