۱۵۱۵ بار خوانده شده
کان جوان در جُست و جو بُد هفت سال
از خیالِ وَصلْ گشته چون خیال
سایهٔ حَق بر سَرِ بَنده بُوَد
عاقِبَت جویَنده یابَنده بُوَد
گفت پیغامبر که چون کوبی دَری
عاقِبَت زان دَر بُرون آید سَری
چون نِشینی بر سَرِ کویِ کسی
عاقِبَت بینی تو هم رویِ کسی
چون زِ چاهی میکَنی هر روزْ خاک
عاقِبَت اَنْدَر رَسی در آبِ پاک
جُمله دانَند این اگر تو نَگْرَوی
هر چه میکاریْش روزی بِدْرَوی
سنگ بر آهن زَدی آتَشْ نَجَست
این نباشد وَرْ بِباشَد نادر است
آن کِه روزی نیسْتَش بَخت و نَجات
نَنْگَرد عَقلَش مگر در نادِرات
کان فُلان کَس کِشت کرد و بَر نداشت
وان صَدَف بُرد و صَدَفْ گوهر نداشت
بَلْعَمِ باعور و اِبْلیسِ لَعین
سودْ نامَدْشان عِبادَتها و دین
صد هزاران اَنْبیا و رَهُروان
نایَد اَنْدَر خاطِرِ آن بَدگُمان
این دو را گیرد که تاریکی دَهَد
در دِلَش اِدْبارْ جُز این کِی نَهَد؟
بَسْ کَسا که نان خورَد دِلْشادْ او
مرگِ او گردد بگیرد در گِلو
پَس تو ای اِدْبار رو هم نان مَخَور
تا نَیُفتی هَمچو او در شور و شَر
صد هزاران خَلْقْ نانها میخورَند
زور مییابَند و جانْ میپَروَرَند
تو بِدان نادر کجا افتادهیی؟
گَر نه مَحْرومیّ و اَبْله زادهیی
این جهان پُر آفتاب و نورِ ماه
او بِهِشته سَر فُرو بُرده به چاه
که اگر حَق است پَس کو روشنی؟
سَر زِ چَهْ بَردار و بِنْگَر ای دَنی
جُمله عالَمْ شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت
چَهْ رَها کُن رو به ایوان و کُروم
کَم سِتیز این جا بِدان کَالْلَّجُّ شوم
هین مگو کاینک فُلانی کِشت کرد
در فُلان سالی مَلَخ کِشتَش بِخَورْد
پس چرا کارم؟ که این جا خَوْف هست
من چرا اَفْشانَم این گندم زِ دست؟
و آن کِه او نَگْذاشت کِشت و کار را
پُر کُند کوریِّ تو اَنْبار را
چون دَری میکوفت او از سَلْوَتی
عاقِبَت در یافت روزی خَلْوَتی
جَست از بیمِ عَسَسْ شب او به باغ
یارِ خود را یافت چون شمع و چراغ
گفت سازَندهیْ سَبَب را آن نَفَس
ای خدا تو رَحْمَتی کُن بر عَسَس
ناشِناسا تو سَبَبها کردهیی
از دَرِ دوزخ بِهِشتَم بُردهیی
بَهرِ آن کردی سَبَب این کار را
تا ندارم خوارْ من یک خار را
در شِکَستِ پایْ بَخشَد حَقْ پَری
هم زِ قَعْرِ چاهْ بُگْشایَد دَری
تو مَبین که بر درختی یا به چاه
تو مرا بین که مَنَم مِفْتاحِ راه
گَر تو خواهی باقیِ این گفت و گو
ای اَخی در دَفترِ چارُم بِجو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
از خیالِ وَصلْ گشته چون خیال
سایهٔ حَق بر سَرِ بَنده بُوَد
عاقِبَت جویَنده یابَنده بُوَد
گفت پیغامبر که چون کوبی دَری
عاقِبَت زان دَر بُرون آید سَری
چون نِشینی بر سَرِ کویِ کسی
عاقِبَت بینی تو هم رویِ کسی
چون زِ چاهی میکَنی هر روزْ خاک
عاقِبَت اَنْدَر رَسی در آبِ پاک
جُمله دانَند این اگر تو نَگْرَوی
هر چه میکاریْش روزی بِدْرَوی
سنگ بر آهن زَدی آتَشْ نَجَست
این نباشد وَرْ بِباشَد نادر است
آن کِه روزی نیسْتَش بَخت و نَجات
نَنْگَرد عَقلَش مگر در نادِرات
کان فُلان کَس کِشت کرد و بَر نداشت
وان صَدَف بُرد و صَدَفْ گوهر نداشت
بَلْعَمِ باعور و اِبْلیسِ لَعین
سودْ نامَدْشان عِبادَتها و دین
صد هزاران اَنْبیا و رَهُروان
نایَد اَنْدَر خاطِرِ آن بَدگُمان
این دو را گیرد که تاریکی دَهَد
در دِلَش اِدْبارْ جُز این کِی نَهَد؟
بَسْ کَسا که نان خورَد دِلْشادْ او
مرگِ او گردد بگیرد در گِلو
پَس تو ای اِدْبار رو هم نان مَخَور
تا نَیُفتی هَمچو او در شور و شَر
صد هزاران خَلْقْ نانها میخورَند
زور مییابَند و جانْ میپَروَرَند
تو بِدان نادر کجا افتادهیی؟
گَر نه مَحْرومیّ و اَبْله زادهیی
این جهان پُر آفتاب و نورِ ماه
او بِهِشته سَر فُرو بُرده به چاه
که اگر حَق است پَس کو روشنی؟
سَر زِ چَهْ بَردار و بِنْگَر ای دَنی
جُمله عالَمْ شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت
چَهْ رَها کُن رو به ایوان و کُروم
کَم سِتیز این جا بِدان کَالْلَّجُّ شوم
هین مگو کاینک فُلانی کِشت کرد
در فُلان سالی مَلَخ کِشتَش بِخَورْد
پس چرا کارم؟ که این جا خَوْف هست
من چرا اَفْشانَم این گندم زِ دست؟
و آن کِه او نَگْذاشت کِشت و کار را
پُر کُند کوریِّ تو اَنْبار را
چون دَری میکوفت او از سَلْوَتی
عاقِبَت در یافت روزی خَلْوَتی
جَست از بیمِ عَسَسْ شب او به باغ
یارِ خود را یافت چون شمع و چراغ
گفت سازَندهیْ سَبَب را آن نَفَس
ای خدا تو رَحْمَتی کُن بر عَسَس
ناشِناسا تو سَبَبها کردهیی
از دَرِ دوزخ بِهِشتَم بُردهیی
بَهرِ آن کردی سَبَب این کار را
تا ندارم خوارْ من یک خار را
در شِکَستِ پایْ بَخشَد حَقْ پَری
هم زِ قَعْرِ چاهْ بُگْشایَد دَری
تو مَبین که بر درختی یا به چاه
تو مرا بین که مَنَم مِفْتاحِ راه
گَر تو خواهی باقیِ این گفت و گو
ای اَخی در دَفترِ چارُم بِجو
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۲۲۷ - حکایت عاشقی دراز هجرانی بسیار امتحانی
نظرها و حاشیه ها
۱۴۰۰/۱/۲۰ ۰۵:۵۴
مولانا بینظیره