۳۵۷ بار خوانده شده

بخش ۱۱۸ - حکایت آن پادشاه‌زاده کی پادشاهی حقیقی بوی روی نمود یوم یفرالمرء من اخیه و امه و ابیه نقد وقت او شد پادشاهی این خاک تودهٔ کودک طبعان کی قلعه گیری نام کنند آن کودک کی چیره آید بر سر خاک توده برآید و لاف زندگی قلعه مراست کودکان دیگر بر وی رشک برند کی التراب ربیع الصبیان آن پادشاه‌زاده چو از قید رنگها برست گفت من این خاکهای رنگین را همان خاک دون می‌گویم زر و اطلس و اکسون نمی‌گویم من ازین اکسون رستم یکسون رفتم و آتیناه الحکم صبیا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نیست در قدرت کن فیکون هیچ کس سخن قابلیت نگوید

پادشاهی داشت یک بُرنا پسر
ظاهِر و باطِن مُزَیَّن از هُنر

خواب دید او کآن پسر ناگَهْ بِمُرد
صافیِ عالَم بر آن شَه گشت دُرد

خُشک شُد از تابِ آتش مَشکِ او
که نَمانْد از تَفِّ آتشْ اشکِ او

آن چُنان پُر شُد زِ دود و دَردْ شاه
که نمی‌یابید در وِیْ راهْ آه

خواست مُردن قالَبَش بی‌کار شُد
عُمر مانده بود شَهْ بیدار شُد

شادی‌یی آمد زِ بیداریْش پیش
که ندیده بود اَنْدَر عُمرِ خویش

که زِ شادی خواست هم فانی شُدن
بَسْ مُطَوَّق آمد این جان و بَدَن

از دَمِ غَم می‌بِمیرد این چراغ
وَزْ دَمِ شادی بِمیرد اینْت لاغ

در میانِ این دو مرگْ او زنده است
این مُطَوَّق شَکلْ جای خَنده است

شاه با خود گفت شادی را سَبَب
آن چُنان غَم بود از تَسْبیبِ رَب

ای عَجَب یک چیز از یک رویْ مرگ
وان زِ یک رویِ دِگَر اِحْیا و بَرگ

آن یکی نِسْبَت بِدان حالَت هَلاک
باز هم آن سویِ دیگر اِمْتِساک

شادیِ تَنْ سویِ دنیاوی کَمال
سویِ روز عاقِبَتْ نَقْص و زَوال

خَنده را در خواب هم تَعبیر خوان
گریه گوید با دَریغ و اَنْدُهان

گریه را در خوابْ شادیّ و فَرَح
هست در تَعبیر ای صاحِبْ مَرَح

شاه اندیشید کین غَم خود گُذشت
لیکْ جان از جِنْسِ این بَدظَنّْ گشت

وَرْ رَسَد خاری چُنین اَنْدَر قَدَم
که رَوَد گُل یادگاری بایَدَم

چون فَنا را شُد سَبَب بی‌مُنْتَهی
پَس کُدامین راه را بَنْدیم ما؟

صد دَریچه وْ دَر سویِ مرگِ لَدیغ
می‌کُند اَنْدَر گُشادن ژیغْ ژیغ

ژیغْ ‌ژیغِ تَلْخِ آن دَرهایِ مرگ
نَشْنَود گوشِ حَریص از حِرصِ بَرگ

از سویِ تَنْ دَردها بانگِ دَراست
وَزْ سویِ خَصمانْ جَفا بانگِ دَراست

جانِ سَر بَر خوان دَمی فِهْرستِ طِب
نارِ عِلَّت‌ها نَظَر کُن مُلْتَهِب

زان همه‌ی ْغُرها دَرین خانه رَه است
هر دو گامی پُر ز گَزْدُم‌ها چَه است

بادِ تُند است و چراغَم اَبْتَری
زو بِگیرانَم چراغِ دیگری

تا بُوَد کَزْ هر دو یک وافی شود
گَر به بادْ آن یک چراغ از جا رَوَد

هَمچو عارف کَزْ تَنِ ناقِصْ چراغ
شمعِ دل اَفْروخت از بَهرِ فَراغ

تا که روزی کین بِمیرَد ناگهان
پیشِ چَشمِ خود نَهَد او شمعِ جان

او نکرد این فَهْم پَس داد از غِرَر
شمعِ فانی را به فانی‌یی دِگَر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۱۷ - مثال دیگر هم درین معنی
گوهر بعدی:بخش ۱۱۹ - عروس آوردن پادشاه فرزند خود را از خوف انقطاع نسل
نظرها و حاشیه ها
ناشناس
۱۳۹۹/۳/۳۱ ۰۱:۳۹

بخاطر ننوشتن معانی ابیات هیج کمکی نمیکنم

گوهرین: با سلام و احترام. متاسفانه در حال حاضر توانایی نوشتن شرح و تفسیر بر آثار را نداریم.