۱۴۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲ - فی مدح خواجه غیاث الدّین محمّد

کس مثل حسن مطلع خطّت ندیده است
کاین مطلع از مجرّد حسن آفریده است

عالم فروزی رخ تو تا بدید صبح
بر خود ز رشک روی تو جامه دریده است

ابروت حاجبی ست که بالین ناتوان
پیوسته در ملازمتش قد خمیده است

بی وجه نیست سرکشی زلف تو بدین
سر سوی آفتاب چه در خور کشیده است

عشقت عزیز ماست گرم خون خورد بهل
کاو را دلم به خون جگر پروریده است

عکسی مگر ز عارض تو بر زمین فتاد
کآتش چنین ز خرمن گل بر دمیده است
هرگه که عشوه ای ز سر ناز می دهی
جان می ستانی از من و دل باز می دهی

آن را که باد از سر زلفش خبر برد
زان بو که با خود آورد از خود به در برد

چون تنگ نبود این دل شوریده ام که او
پیوسته با خیال دهانت به سر برد

خطّ تو را که زلف کند تربیت به حُسن
ناچار همچو زلف تو سر بر قمر برد

در زیر اشک غرقه شود رشته گهر
گر باد از حدیث تو او را خبر برد

عشقت ز در درآمد و گفتا به عقل گو
تا رخت از این سرای به جای دگر برد

بر چشم و روش باز زند هر که پیش دوست
از اشک دیده گوهر و از چهره زر برد

بی آب گشت چشمم ازین روی آمده ست
کز نوک کلک خواجه به دامن گهر برد
آن میری که شُست گرد ستم از رخ زمین
فرمان دِه ممالک دولت غیاث دین

رادی که ملک پارس به یک ره خراب شد
تا ابر از نوال کفَش کامیاب شد

دهر از تف حرارت اندوه باز رست
تا در دهان ملک ز کلکلش لعاب شد

بر فرق حاسدانش چو بر گردن عدو
خورشید تاب داده بسان طناب شد

در دور او چو مست می ایمن شدش جهان
از جام غصّه کاسه گردون خراب شد

چون لطف خواجه بر رخ دولت فکند چشم
در جویبار دولت از آن لحظه آب شد

ای صاحبی که از سخطت دیده فتن
چون بخت بدسگال تو دایم به خواب شد

نقّاشی اش بجز غضبت کس نکرده بود
هر شب که از شفق رخ گردون خضاب شد
از زخم چنگ معدلتت زهره بی دف است
خیزد ز بحر کف و تو را بحر در کف است

درّی که هفت چرخ بدان افتخار کرد
بر خاک آستان تو دولت نثار کرد

اسرار چرخ را همه در چشم روزگار
رای تو بر زبان قلم آشکار کرد

کلک دبیر تو به دو انگشت برگشود
هر عقده ای که پنجه دهر استوار کرد

در بحر دست تو دهنش پر دُر است از آنک
هندو نکو تواند غوص بحار کرد

از خاک آستان تو خورشید سرمه ساخت
وز نعل مرکب تو فلک گوشوار کرد

اندر کنار تُست عروس سعادتی
کافلاک بهر او همه عمر انتظار کرد

آثار آن یقین که بماند به روزگار
ز آنها که دست حکم تو با روزگار کرد
خود را چو پیش رای تو خور بر زمین فکند
رای تو گفت سایه نشاید برین فکند

آن را که دست مرحمتت بود بر سرش
هرگز کلاه بخت نفرسود بر سرش

مانند آتش از غضبت جان بدسگال
سوزد گهی و گاه رود دود بر سرش

قدرت فراز چرخ نهاد اوّلین قدم
وی بس قدم که باز بپیمود بر سرش

نُه قبّه بود طارم ایوان چرخ را
قدر تو قبّه ای دگر افزود بر سرش

زان اطلسی که جامه قدر تو دوختند
این یک کلاه وار فلک بود بر سرش

شد گرم طبع چرخ ز مهر تو وز شفق
لطف تو صندل شفقت سود بر سرش

بر ما چو نیکویی نشود جز به دست تو
بدحال ماند ار نروی زود بر سرش
ذات تو را که در صفتش عقل گشت پست
نه در خورای فکرت و رای من است

کو سروری که بر در تو بنده وار نیست
جایی که چرخ را ز غلامیت عار نیست

فرماندهی که ملک جهان در ازل قضا
با تو فکند و گفت مرا با تو هیچ کار نیست

تو آن مدبّری که بجز پیک فکرتت
کس را درون پرده تقدیر بار نیست

تا اقتباس قدر ز جاه تو می کند
بنگر سپهر را که یکی از هزار نیست

در دهر تا جهان وقار تو شد پدید
هرگز نگفت کس که جهان پایدار نیست

جان با لطافت تو دمِ طبع می زند
در چشم عقل زین رو هیچش وقار نیست

از تو زمانه بس که گرفته است اعتبار
لیکن زمانه را بَر تو اعتبار نیست
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم

ای صاحب زمانه زمانت خجسته باد
با عدل تو زمانه ز آفات رسته باد

آن کاو چو صبح خدمتت از کوکبه نخاست
چون شام در پلاس به ماتم نشسته باد

گر چرخ بی مثال تو دارد امید حکم
در چاه یاس دلوِ امیدش گسسته باد

از خاک ظلم غمزه ملک تو رفته باد
وز گرد درد چهره تو پاک شسته باد

چون قلب خصم گرمی بازار آفتاب
پیش فروغ خنجر رایت شکسته باد

اندر طویله گاه اسیران حکم تو
این توسن زمانه پدرام بسته باد

هر گل که بشکفد ز گلستان دولتت
در چشم دشمنان تو چون خار رسته باد
تا رکن جسم آتش و آب است و خاک و باد
فرمان تو روان شده در چشم ملک باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳ - هفت رنگ
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.