۲۰۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴ - شمع شبستان

این زلف سیه نیست غم جان من این است
آشوب‌رسان شب هجران من این است

جمعیت احوال پریشان من این است
سررشته کفر من و ایمان من این است
در هر دو جهان سلسله‌جنبان من این است

دیری است که دل در شکن موی تو دارم
جان در قدم قامت دل‌جوی تو دارم

افسر به سر از خاک سر کوی تو دارم
دل در هوس طرّه گیسوی تو دارم
من بلبلم و سیر گلستان من این است

قدّت به چمن جلوه چو بنیاد نماید
از رشک، تو را سرو به شمشاد نماید

خود بنده تو چون من آزاد نماید
منعش مکن ار دل ز تو بیداد نماید
در گلشن دل سرو خرامان من این است

خواهم که به قربان تو و طور تو گردم
بنشینی و پرگارصفت دور تو گردم

قربان تو از بهر تو و جور تو گردم
برخیزم و یعقوب‌صفت دور تو گردم
یاران چه کنم یوسف کنعان من این است

جز لخت دل از خوان غمت بهر ندارم
در کاسه بزم تو به جز زهر ندارم

جایی به جز از کوی تو در دهر ندارم
غیر از تو کسی من که در این شهر ندارم
سرو من و باغ من و بستان من این است

تا سر زده خطّ تو، به دل غالیه‌بیز است
ابروی تو عمری است که با ما به ستیز است

بازوی تو پر قوّت و شمشیر تو تیز است
بسیار عزیزان، برم این ماه عزیز است
در خلوت دل شمع شبستان من این است

ای شوخ به شیرینی گفتار تو سوگند
بر چاشنی لعل شکربار تو سوگند

بر حاشیه مصحف رخسار تو سوگند
بر خال و خط و عارض گلنار تو سوگند
سوگند به خطّ تو که قرآن من این است

امروز دلم کاسه دریوزه من نیست
امروز پر از خون جگر کوزه من نیست

نامش ز شرف نقش به فیروزه من نیست
قصاب غمش همدم امروزه من نیست
دیری است که درد من و درمان من این است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳ - تغافل
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵ - آتش طور
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.