۱۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۰۳

جان خود قربان به تیغ جان ستانش میکنم
تا بدین حیلت به بندم خویش بر فتراک او

هر کجا عشقش کشد حاشا که از وی سرکشم
عشق او سیلی است خون آشام و من خاشاک او

خواست عقل کل که داند از کمالش نیم جزو
گشت از این ادراک عاجز فکرت دراک او

گر چه کنجی نیست خالی از فروغ آفتاب
چشم خفاشی ندارد طاقت ادراک او

تا شوم در پیش جانان سرخ رو خواهم مدام
تا بریزد خون جانم غمزه بی باک او

جامه عشقش چو گیرم جامه جان را چه قدر
تا نیندیشم من آشفته دل از چاک او

باک کی دارد ز کشتن در ره عشقش حسین
نیست جز مردن مراد عاشقان پاک او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.