۲۰۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲ - ترجیع بند دوم

ای حریف شرابخانه عشق
نوش بادت می مغانه عشق

جان تو شاهباز سدره نشین
دل تو مرغ آشیانه عشق

تو با فسون عقل گوش منه
بشنو از عاشقان فسانه عشق

کی بساحل رسد دلم هیهات
در چنین بحر بی کرانه عشق

بر جهان آستین برافشانم
گر نهم سر بر آستانه عشق

چون بعشقند عاشقان زنده
ما نمیریم در زمانه عشق

آتش اندر نهاد دوزخ زد
دل عاشق بیک زبانه عشق

ای سواری که توسن دل را
کرده ای رام تازیانه عشق

عشق صیاد مرغ جان من است
زلف و خال تو دام و دانه عشق

ای مقید بقید هستی خویش
بشنو این قول از ترانه عشق
که مبین اختلاف هستی ها
بگذر از ما و من پرستیها

عشق مطلق ز غیب روی نمود
تا از او کاینات یافت وجود

بر عدمهای محض روی آورد
تا شدند از عطای او موجود

از یکی شاهدی که نیست جز او
گشت پیدا حدیث بود و نبود

عشق گاهی نیاز و گه ناز است
گاه از آن عابد است و گه معبود

پرتوی تا ز عشق آدم یافت
زان ملک ساجد آمد او مسجود

هر که او خاکپای عشق شود
عرش و کرسی بر او کنند سجود

بر در عشق مستقیم بمان
تا ترا عاقبت شود محمود

هر یکی ذره پرده رخ اوست
از رصدگاه غیب تا بشهود

آه از آن لحظه ای که بردارد
از رخ خویش پرده های قیود

ای به هستی خویشتن مغرور
مگر این نکته گوش تو نشنود
که مبین اختلاف هستی ها
بگذر از ما و من پرستیها

گنج پنهان عشق پیدا شد
جای او کنج هر سویدا شد

از هویت چو دوست کرد نزول
همه عالم بدو هویدا شد

یار ما با کمال معشوقی
اولا عاشق دل ما شد

از رخ خود چو برگرفت نقاب
دیده دل بدوست بینا شد

وندر آن آینه مصیقل دل
حسن خود را چو دید شیدا شد

چون بیامیخت ظاهر و باطن
گاه مجنون و گاه لیلی شد

گر چه در پرده های شکل و صور
دوست مستور چون هیولا شد

لمعات جمال او بدرید
پرده خلق و آشکارا شد

عشق از غیرت آتشی افروخت
تا بسوزد هر آنچه پیدا شد

چون از این سر حسین شد آگه
بزبان فصیح گویا شد
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها

آه کز روی دوست مهجوریم
یار با ما و ما از او دوریم

طور هستی است مانع دیدار
همچو موسی اگر چه بر طوریم

ای مسیحای عشق بر کش تیغ
که ز هستی خویش رنجوریم

ساقیا زان خم آر دفع خمار
کز شراب الست مخموریم

ما ز صهبای عشق سرمستیم
نی حریف شراب انگوریم

ما بدیدار دوست مشتاقیم
نی طلبکار روضه و حوریم

نصرت پایدار چون ز فناست
طالب پای دار منصوریم

نظر از غیر دوست دوخته ایم
ما که حیران روی منظوریم

سود و سرمایه گو برو از دست
چون بسودای دوست مشهوریم

ایکه مشغول هستی خویشی
گر بگوئیم با تو معذوریم
که مبین اختلاف هستی ها
بگذر از ما و من پرستی ها

در خرابات عشق مستانند
که دو عالم بهیچ نستانند

گر چه از جمله آخر آمده اند
سابق از فارسان میدانند

اسب همت بتازیانه شوق
بسوی لامکان همی رانند

ملک عالم به نیم جو نخرند
کاندر اقلیم فقر سلطانند

دیده از کل کون بردوزند
لیکن از روی دوست نتوانند

چون در آن آستانه ره یابند
آستین بر دو عالم افشانند

دل ز غیرت بغیر او ندهند
خود جز و در جهان نمیدانند

در رخ ساقئی که میدانی
سالها شد که مست و حیرانند

آخر ای خستگان کوی وجود
چون مسیحای وقت ایشانند

از برای علاج اهل قیود
دمبدم زیر لب همی خوانند
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها

حال دل هر کسی کجا داند
سر هر سینه را خدا داند

عقل بیگانه است در ره عشق
شرح این نکته آشنا داند

هر که فانی شود ز کبر و ریا
ره بدرگاه کبریا داند

آنکه جان در ره نیاز دهد
لذت ناز دلربا داند

آنچنان کس ز عشق برنخورد
که بلا را کم از عطا داند

در بلا هر که سوزد و سازد
حال این زار مبتلا داند

خاک درگاه عشق را ز شرف
روح قدسی چو توتیا داند

دل من غیر او نمیداند
چون همه اوست خود کرا داند

هست احول کسی که در ره عشق
عاشقان را ز حق جدا داند

ای دل آن احول خطا بین را
بنصیحت بگوی تا داند
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها

ما که حیران روی جانانیم
جان بدیدار او برافشانیم

آه کز غایت تحیر خویش
دوست با ما و ما نمیدانیم

چون رخش گاه شمع هر جمعیم
گه چو زلفین او پریشانیم

گه ز هجران یار میسوزیم
گاه در روی دوست حیرانیم

خاک پایت اگر بدست آریم
بر سر و چشم خویش بنشانیم

عشق شاه است در ممالک جان
ما بجانش مطیع فرمانیم

کمر بندگیش چون بستیم
اندر اقلیم عشق سلطانیم

یکنفس نیست غایب از بر ما
آنچه پیوسته طالب آنیم

ای گرفتار درد هستی خویش
چون طبیبان عالم جانیم

پیش ما آی و چشم جان بگشا
تا بگوش دلت فرو خوانیم
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها

تا بنازت نیاز دارد دل
درد و سوز و گداز دارد دل

هر که یکبار حسن روی تو دید
چون ز عشق تو باز دارد دل

پیش محراب ابرویت شب و روز
میل عقد نماز دارد دل

کار دل عاقبت شود محمود
که طریق جواز دارد دل

از هوای جمال و قامت یار
بخت و عمر دراز دارد دل

تا نهد سر بر آستانه دوست
عزم راه حجاز دارد دل

خانه از غیر یار خالی کن
زانکه با دوست راز دارد دل

هر کسی را دل از کجا باشد
عاشق پاکباز دارد دل

چند گوئی دل حسین کجاست
آن بت دلنواز دارد دل

ایکه آگه نه ئی ز وحدت عشق
از تو یک این نیاز دارد دل
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها

گشت شیدا دل بلا جویم
از که پرسم ترا کجا جویم

خلق بیگانه اند از غم عشق
بروم یار آشنا جویم

درد یار من است درمانم
با چنان درد کی دوا جویم

تا ابد کم مباد رنج دلم
گر من از دیگری شفا جویم

چون بلا نقد عشق را محک است
من بلا را به از عطا جویم

او که چون پرده قیود درید
بعد از این این و آن چرا جویم

با وجود اشعه خورشید
سهو باشد اگر سها جویم

من نه صورت پرست بطالم
بخدا بنده خدا جویم

ای مقید بنامرادی خویش
این مراد از تو دائما جویم
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها

هر که در راه عشق صادق نیست
مطلع بر چنین دقایق نیست

آدمی برگرفت امانت عشق
آدمی نیست هر که عاشق نیست

دم مزن جز بعشق یار ای دل
که جز او همدم موافق نیست

بت بود غیر دوست در ره عشق
بت پرستیدن از تو لایق نیست

بلبل از گلستان گلی جوید
ورنه او بسته حدایق نیست

کوی او جوی و روی او بنگر
گر ترا روضه و شقایق نیست

هر که یکذره غیر می بیند
در ره عشق جز منافق نیست

چون ز قید زمان برون جستی
لاحق از پیش رفت و سابق نیست

گفتی گفتمی ولی چکنم
وقت افشای این حقایق نیست

مانع وصل دیدن من و تست
بشنو از من گرت علایق نیست
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرسیتها

همه عالم پر است از دلدار
لیس فی الدار غیره دیار

نیست پوشیده آفتاب رخش
دیده ای جوی در خور دیدار

تا بسوزد ظلام قید وجود
آفتابی برآمد از اسرار

چون تو از خویشتن فنا گشتی
گشت عالم پر از تجلی یار

از خودی خودت کناری گیر
تا تو بینی نگار خود بکنار

اصل اعداد جز یکی نبود
باسامی اگر چه شد بسیار

بی عدد زان سبب شدست عدد
که یکی آن همی کنی تکرار

قطع تکرار بایدت کردن
تا بجز یک نیایدت بشمار

بگذر از بار نامه هستی
تا در آن بارگاه یابی بار

کشف اسرار بس دراز کشید
بهمین مختصر کنم گفتار
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱ - فی الترجیعات
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳ - ترجیع بند سوم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.