۴۷۲ بار خوانده شده

بخش ۱۵۷ - تمثیل فکر هر روزینه کی اندر دل آید به مهمان نو کی از اول روز در خانه فرود آید و فضیلت مهمان‌نوازی و ناز مهمان کشیدن و تحکم و بدخویی کند به خداوند خانه

هر دَمی فکری چو مِهْمانِ عزیز
آید اَنْدَر سینه‌اَت هر روز نیز

فکر را ای جان به جایِ شَخص دان
زان که شَخْص از فکر دارد قَدْر و جان

فکرِ غَمْ گَر راهِ شادی می‌زَنَد
کارْسازی‌هایِ شادی می‌کُند

خانه می‌روبَد به تُندی او زِ غیر
تا دَر آیَد شادیِ نو زَاصْلِ خیر

می‌فَشانَد بَرگِ زَرد از شاخِ دل
تا بِرویَد بَرگِ سَبزِ مُتَّصِل

می‌کَنَد بیخِ سُرورِ کُهنه را
تا خُرامَد ذوقِ نو از ماوَرا

غَم کَنَد بیخِ کَژِ پوسیده را
تا نِمایَد بیخِ رو پوشیده را

غَم زِ دل هر چه بِریزَد یا بَرَد
در عِوَض حَقّا که بهتر آوَرَد

خاصه آن را که یَقینَش باشد این
که بُوَد غَمْ بَندهٔ اَهْلِ یَقین

گَر تُرُش‌رویی نیارَد ابر و بَرق
رَزْ بِسوزد از تَبسُّم‌هایِ شرق

سَعْد و نَحْس اَنْدَر دِلَت مِهمان شود
چون سِتاره خانه خانه می‌رَوَد

آن زمان که او مُقیمِ بُرجِ توست
باش هَمچون طالِعَش شیرین و چُست

تا که با مَهْ چون شود او مُتَّصِل
شُکر گوید از تو با سُلطانِ دل

هفت سال اَیّوبِ با صَبر و رِضا
در بَلا خوش بود با ضَیْفِ خدا

تا چو وا گردد بَلایِ سخت‌رو
پیشِ حَق گوید به صدگون شُکرِ او

کَزْ مَحَبَّت با منِ مَحْبوب کُش
رو نکرد اَیّوب یک لحظه تُرُش

از وَفا و خَجْلَتِ عِلمِ خدا
بود چون شیر و عَسلْ او با بَلا

فکر در سینه دَر آیَد نو به نو
خَندْ خندان پیشِ او تو باز رو

که اَعِذْنی خالِقی مِنْ شَرِّهِ
لا تُحَرِّمْنی اَنِلْ مِنْ بِرِّهِ

رَبِّ اّوْزِعْنی لِشُکْرِ ما اَریٰ
لا تُعَقِّبْ حَسْرَةً لی اِنْ مَضیٰ

آن ضَمیرِ رو تُرُش را پاس‌دار
آن تُرُش را چون شِکَر شیرینْ شُمار

ابر را گَر هست ظاهِر رو تُرُش
گُلْشَن آرَنْده‌ست ابر و شوره‌کُش

فکرِ غَم را تو مِثالِ ابر دان
با تُرُش تو رو تُرُش کَم کُن چُنان

بوک آن گوهر به دستِ او بُوَد
جَهْد کُن تا از تو او راضی رَوَد

وَرْ نباشد گوهر و نَبْوَد غَنی
عادتِ شیرین خود اَفْزون کُنی

جایِ دیگر سود دارد عادَتَت
ناگهان روزی بَر آیَد حاجَتَت

فِکْرَتی کَزْ شادی اَت مانِع شود
آن به اَمر و حِکْمَتِ صانِع شَود

تو مَخوان دو چار دانْگَش ای جوان
بوکْ نَجْمی باشد و صاحِبْ‌قِران

تو مگو فَرعی‌ست او را اَصْل گیر
تا بُوی پیوسته بر مَقصودْ چیر

وَرْ تو آن را فَرع گیریّ و مُضِر
چَشمِ تو در اَصْل باشد مُنتظِر

زَهْر آمد اِنْتِظار اَنْدَر چَشِش
دایِما در مرگ باشی زان رَوِش

اَصلْ دان آن را بِگیرَش در کنار
بازرَهْ دایم زِ مرگِ اِنْتِظار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
گوهر بعدی:بخش ۱۵۸ - نواختن سلطان ایاز را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.