۲۰۳ بار خوانده شده

بخش ۸۳ - در بیان اناالحق گفتن منصور حلاج رحمة اللّه علیه در حالت مستی و فتوی دادن مفتیان آن عصر بقتل او تافتنه نشود و خلق از دین بدر نیایند و پند دادن دوستان او را که از این سخن باز آی و توبه کن که تا ترا نکشند و اصرار کردن او در سخن و در تقریر آن که قالب آدمی همچون مهمانخانه‌ای است که دایما خلق غیبی در آن میآیند و میروند، الاخانۀ مرده و منجمد چه خبر و آگاهی دارد که در او چه مهمانان نزول میکنند مگر در خانه زنده باشد که ازمهمانان آگاه شود

نشنیدی حکایت منصور
شهسواری ورایت منصور

که بگفت او صریح با آن خلق
که منم حق در این تن چون دلق

همه گفتندش این سخن بگذار
خویش را در چنین بلا مسپار

قدر داری بپیش ما ز قدم
بسوی این خطر منه تو قدم

گرچه جست از تو این سخن بازآ
ترک جغدی بگوی شهبازا

گفت من راستم نگردم از این
کی شود کافر آنکه دارد دین

نیست این آن سخن که باز آیم
پی این چیست من همیپایم

که چه زاید مرا از این گفتن
وز چنین راز عشق ننهفتن

من در این رنج گنج می ‌ بینم
میفزاید از این کمی د ین م

عاقبت چون که تن نخواهد ماند
مهر تن را دل من از جان راند

که ز سر داد نست تخت و سری
او بماند که شد ز خویش بری

کاهش تن بود فزایش جان
عین درد است پیش من درمان

برگ در مرگ یافت هر درویش
مرهم جان خویش از دل ریش

نیست این را کرانه ‌ ای طاهر
عذر آن گفت را کنم ظاهر

هستیم را چو خانه ‌ ای میدان
هر نفس گونه گون در او مهمان

دمبدم خلق غیب چون باران
میرسند از جهان بی پایان

گه گه آن شاه نیز هم پنهان
میرسد چون سرور اندر جان

میکند دعوی خدائی او
چه گنه دارم اندر این تو بگو

من که از خرمنش یکی کاهم
کی بگویم کزان دم آگاهم

من چه دانم که شه چه میجوید
وان سخن را چرا همیگوید

بخیالی منم ورا بنده
گرچه دانم کزو بوم زنده

لیک دان کز خیال تا بخیال
هست فرقی عظیم و نیست محال

در خیال ولی است عین وصال
درخیال شقی وبال و ضلال

کو خیال ای پسر که ما حالیم
بر رخ خوب او چو یک خالیم

شاهدان پیش حسن ما زال اند
نزد این قد چون ا لف دال اند

هرکه عاشق بود ورا یاریم
با کسی کوست غافل اغیاریم

نیستم از شمار این خلقان
چشم بگشا مرا ببین و بدان

پیش از این جسم و جان بدم آن نور
هم همانم مکن تو فکرت دور

در زمین و زمان چو من کس نیست
خیره هر سو مرو هم اینجا ب ا یست

مکن از من گذر که در دوران
همچو من کس نیاید از پیران

در دلم جز خدا نمیگنجد
تن من از خدا همیجنبد

گر ترا هست چشم باز ببین
خوبیم را که هست فتنۀ چین

ور تو کوری از اصل مادرزاد
از چنین حسن کی شوی دلشاد

کور اصلی نبیند آن مه را
هر خسی کی سزد چنان شه را

گر شدی جان روی بر جانان
ور تنی عاقبت شوی ویران

زانکه تن ازوصال محجور است
لیک جان از شعاع آن نور است

آدمی هست چون طعام و چو دیگ
نیم او از زر است و نیم از ریگ

نیمش از پست و نیمش از بالاست
نیمش از دون و نیمش از والاست

کفر و دین اندرو چو روغن و دوغ
چون لباس نو و کهن در بوغ

نظر ماست کیمیای درست
نور ماهست رهنمای درست

نظر اهل تن بود بر پوست
نظر اهل دل همه در دوست

همه گفتند در جواب او را
گرچه گفت حق است در دو سرا

آن گروهی که از تو باخبرند
بهر تو پیش خصم چون سپرند

عذرت از منکران همیخواهند
زانکه از سر کار آگاهند

توبه کن زین بگو نرفت نکو
تا کند تیغ در غلاف عدو

گفت ازتیغ نیست ترس مرا
عالمم چه دهید درس مرا

چونکه در علم نیست پایانم
اینقدر را عجب نمیدانم

پیش عاشق چه قدر دارد سر
بر او چون یکی است زهر و شکر

گرچه خصمان کنند بردارم
من از آن دار وصل بردارم

بند بگسست و پند نپذیرم
زاتش عشق سوخت تدبیرم

لیس للعاشقین خوف الموت
لایبالون من حدیث الفوت

فی الغنا طالبون للافلاس
لایخافون من فداء الراس

لیس للراس عندهم مقدار
ماسوی اللّه عندهم اغرار

یشهدون الحیوة فی الاضرار
یلتقون الامان فی الاخطار

لهم العشق قبلة و صلات
لهم الفقر حشمة و صلات

زین نسق ماجری بسی کردند
حجج بیشمار آوردند

آن همه پندها در او نگرفت
همه را کار او نمود شگفت

کرد اصرار اندر آن دعوی
نی زعرفی شنید و نز فتوی

پس کشیدند بر سر دارش
چون چنین بود میل دلدارش

جان بجانان سپرد بی دردی
روی او تازه گشت چون وردی

همچنان میرسید آن آواز
بسوی گوش جملگان آن راز

همه گفتند فتنه افزون شد
خلق از دین و کفر بیرون شد

نار دروی زدند تا سوزد
تا که آن فتنه بیش نفروزد

بر سر نار نقش اناالحق شد
چون نگشتی چنین چو او آن بد

بر هر اخگر بنشسته گشت همان
اندران خیره ماند پیرو جوان

فتنه افزود و خلق سغبه شدند
گرچه اول از او نفور بدند

آتشش چون که گشت خاکستر
باد دادند ورفت بحر اندر

بر سر بحر شد بنشسته همان
خاص و عام آن بدید و خواند عیان

همه از جان و دل محب شدند
گرچه در دشمنی مجد بدند

خود کمین قدرت است این ز ایشان
همچو یک قطره از یم عمان

صد هزاران چنین و بل افزون
بنمایند با تو کن فیکون



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۸۲ - در بیان آنکه قطب پادشاه اولیاست. دولت اولیا و کار و کیای ایشان اگرچه عظمت عظیم دارد اما پیش عظمت قطب اندک است و بیمقدار. آن عظمتهای ایشان در او اثر نکند و از آن گرم نشود، زیرا عظمت او صد هزار چندان است و در تقریر این خبر که اولیائی تحت قبابی لایعرفهم غیری.
گوهر بعدی:بخش ۸۴ - در بیان آنکه هر نبی و ولی بر همه معجزات و کرامات قادر بود. اگرچه هر یکی معجزه و کرامتی ظاهر کرد، الا بر تمامت قادر بود. بحسب اقتضای هر دوری چیزی نمود یکی شق قمر کرد و یکی مرده زنده کرد و همچنین الی مالانهایه. چنانکه طبیب هر رنجوری را دوائی دیگر کند لایق رنجش نه از آن است که همان مقدار میداند اما در آن محل آن میباید، نظیر این بسیار است. چون اولیاء و انبیاء علیهم السلام مظهر و آلت حق‌اند هرچه آلت کند در حقیقت صانع کرده باشد همچنانکه قلم در دست نویسنده مختار نیست اختیار در دست کاتب است پس چون از صورت ایشان معجزه‌ها و کرامتها را حق تعالی مینماید چون توان گفتن که حق بر بعضی قادر نیست این سخن و این اندیشه فی الحقیقه کفر باشد.
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.