۹۸۴ بار خوانده شده
بخش ۲ - سال سایل از مرغی کی بر سر ربض شهری نشسته باشد سر او فاضلترست و عزیزتر و شریفتر و مکرمتر یا دم او و جواب دادن واعظ سایل را به قدر فهم او
واعِظی را گفت روزی سایلی
کِی تو مِنْبَر را سَنیتَر قایِلی
یک سؤالَسْتَم بِگو ای ذو لُباب
اَنْدَرین مَجْلِس سؤالَم را جواب
بر سَرِ بارو یکی مُرغی نِشَست
از سَر و از دُم کُدامینش بِهْ است؟
گفت اگر رویَش به شهر و دُم به دِهْ
رویِ او از دُمِّ او میدان که بِهْ
وَرْ سویِ شهراست دُمْ رویَش به دِهْ
خاکِ آن دُم باش و از رویَش بِجِه
مُرغ با پَر میپَرَد تا آشیان
پَرِّ مَردُم هِمَّت است ای مَردمان
عاشقی کالوده شُد در خیر و شَر
خیر و شَر مَنْگَر تو در هِمَّت نِگَر
باز اگر باشد سپید و بینَظیر
چونکه صَیْدَش موش باشد شُد حَقیر
وَرْ بُوَد جُغدیّ و مَیْلِ او به شاه
او سَرِ بازاست مَنْگَر در کُلاه
آدمی بر قَدِّ یک طَشْتِ خَمیر
بَر فُزود از آسْمان و از اَثیر
هیچ کَرَّمْنا شَنید این آسْمان؟
که شَنید این آدمیِّ پُر غَمان؟
بر زمین و چَرخْ عَرضه کرد کَس
خوبی و عقل و عبارات و هَوَس؟
جِلْوه کردی هیچ تو بر آسْمان
خوبیِ روی و اِصابَت در گُمان؟
پیشِ صورتهایِ حَمّام ای وَلَد
عَرضه کردی هیچ سیماَنْدامِ خَود؟
بُگْذَری زان نَقْشهایِ هَمچو حور
جِلْوه آری با عَجوزِ نیمْکور
در عَجوزه چیست کایْشان را نَبود؟
که تو را زان نَقْشها با خود رُبود؟
تو نَگویی من بگویم در بَیان
عقل و حِسّ و دَرک و تَدْبیراست و جان
در عَجوزه جانِ آمیزشکُنی ست
صورتِ گَرمابهها را روح نیست
صورتِ گرمابه گَر جُنبِش کُند
در زمانْ او از عَجوزَت بَر کَنَد
جان چه باشد؟ با خَبَر از خیر و شر
شادْ با اِحْسان و گریان از ضَرَر
چون سِر و ماهیَّت جانْ مَخْبَراست
هر کِه او آگاهتَر با جانتَراست
روح را تاثیرْ آگاهی بُوَد
هر کِه را این بیش اَللّهی بُوَد
چون خَبَرها هست بیرون زین نَهاد
باشد این جانها در آن میدانْ جَماد
جانِ اَوَّل مَظْهَرِ دَرگاه شُد
جانِ جانْ خود مَظْهَرِ اَلله شُد
آن مَلایِک جُمله عقل و جانْ بُدَند
جانِ نو آمد که جسمِ آن بُدَند
از سَعادت چون بر آن جانْ بَر زَدَند
هَمچو تَنْ آن روح را خادِم شُدند
آن بِلیس از جانْ از آن سَر بُرده بود
یک نَشُد با جان که عُضوِ مُرده بود
چون نَبودَش آن فِدایِ آن نَشُد
دستِ بِشْکَسته مُطیعِ جان نَشُد
جان نَشْد ناقِص گَر آن عُضوَش شِکَست
کان به دستِ اوست توانَد کرد هست
سِرِّ دیگر هست کو گوشِ دِگَر؟
طوطییی کو مُسْتَعِدِّ آن شِکَر؟
طوطیانِ خاص را قَنْدیست ژَرْف
طوطیانِ عام از آن خور بَسته طَرْف
کِی چَشَد دَرویشِ صورت زان زکات؟
مَعنی است آن نه فَعولُنْ فاعِلات
از خَرِ عیسی دَریغَش نیست قَند
لیکْ خَر آمد به خِلْقَت که پَسَند
قَنْد خَر را گَر طَرَب اَنْگیختی
پیشِ خَر قِنْطار شِکَّر ریختی
مَعنیِ نَخْتِمْ عَلی اَفْواهِهِم
این شِناس این است رَهْرو را مُهِم
تا زِ راه خاتَم پیغامبران
بوکْ بَر خیزَد زِ لبْ خَتْمِ گِران
خَتْمهایی کَانْبیا بُگْذاشتند
آن به دین اَحْمَدی بَرداشتند
قُفلهایِ ناگُشاده مانْده بود
از کَفِ اِنّا فَتَحْنا بَرگُشود
او شَفیع است این جهان و آن جهان
این جهان زی دین و آن جا زی جِنان
این جهان گوید که تو رَهْشان نِما
وان جهان گوید که تو مَهْشان نَما
پیشهاَش اَنْدَر ظُهور و در کُمون
اِهْدِ قَوْمی اِنَّهُمْ لا یَعْلَمون
باز گشته از دَمِ او هر دو باب
در دو عالَمْ دَعوتِ او مُسْتَجاب
بَهرِ این خاتِم شُدهست او که به جود
مِثْلِ او نه بود و نه خواهند بود
چون که در صَنْعَت بَرَد اُستادْ دست
نه تو گویی خَتْمِ صَنْعَت بر تواست؟
در گُشادِ خَتْمها تو خاتِمی
در جهانِ روحْبَخشان حاتِمی
هست اِشاراتِ مُحَمَّد الْمُراد
کُل گُشادْ اَنْدَر گُشادْ اَنْدَر گُشاد
صد هزاران آفرین بر جانِ او
بر قُدوم و دورِ فرزندانِ او
آن خَلیفه زادگان مُقْبِلَش
زادهاند از عُنصرِ جان و دِلَش
گَر زِ بَغداد و هِری یا از رِیْاَند
بیمِزاجِ آب و گِلْ نَسْلِ وِیْاَند
شاخِ گُل هر جا که رویَد هم گُل است
خُمِّ مُلْ هر جا که جوشَد هم مُلْ است
گَر زِ مَغرب بَر زَنَد خورشید سَر
عین خورشید است نه چیزِ دِگَر
عَیْبچینان را ازین دَمْ کور دار
هم به سَتاریِّ خود ای کِردگار
گفت حَق چَشمِ خُفاشِ بَدخِصال
بَستهام من ز آفتابِ بیمِثال
از نَظَرهایِ خُفاشِ کَمّ و کاست
اَنْجُمِ آن شَمْس نیز اَنْدَر خَفاست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
کِی تو مِنْبَر را سَنیتَر قایِلی
یک سؤالَسْتَم بِگو ای ذو لُباب
اَنْدَرین مَجْلِس سؤالَم را جواب
بر سَرِ بارو یکی مُرغی نِشَست
از سَر و از دُم کُدامینش بِهْ است؟
گفت اگر رویَش به شهر و دُم به دِهْ
رویِ او از دُمِّ او میدان که بِهْ
وَرْ سویِ شهراست دُمْ رویَش به دِهْ
خاکِ آن دُم باش و از رویَش بِجِه
مُرغ با پَر میپَرَد تا آشیان
پَرِّ مَردُم هِمَّت است ای مَردمان
عاشقی کالوده شُد در خیر و شَر
خیر و شَر مَنْگَر تو در هِمَّت نِگَر
باز اگر باشد سپید و بینَظیر
چونکه صَیْدَش موش باشد شُد حَقیر
وَرْ بُوَد جُغدیّ و مَیْلِ او به شاه
او سَرِ بازاست مَنْگَر در کُلاه
آدمی بر قَدِّ یک طَشْتِ خَمیر
بَر فُزود از آسْمان و از اَثیر
هیچ کَرَّمْنا شَنید این آسْمان؟
که شَنید این آدمیِّ پُر غَمان؟
بر زمین و چَرخْ عَرضه کرد کَس
خوبی و عقل و عبارات و هَوَس؟
جِلْوه کردی هیچ تو بر آسْمان
خوبیِ روی و اِصابَت در گُمان؟
پیشِ صورتهایِ حَمّام ای وَلَد
عَرضه کردی هیچ سیماَنْدامِ خَود؟
بُگْذَری زان نَقْشهایِ هَمچو حور
جِلْوه آری با عَجوزِ نیمْکور
در عَجوزه چیست کایْشان را نَبود؟
که تو را زان نَقْشها با خود رُبود؟
تو نَگویی من بگویم در بَیان
عقل و حِسّ و دَرک و تَدْبیراست و جان
در عَجوزه جانِ آمیزشکُنی ست
صورتِ گَرمابهها را روح نیست
صورتِ گرمابه گَر جُنبِش کُند
در زمانْ او از عَجوزَت بَر کَنَد
جان چه باشد؟ با خَبَر از خیر و شر
شادْ با اِحْسان و گریان از ضَرَر
چون سِر و ماهیَّت جانْ مَخْبَراست
هر کِه او آگاهتَر با جانتَراست
روح را تاثیرْ آگاهی بُوَد
هر کِه را این بیش اَللّهی بُوَد
چون خَبَرها هست بیرون زین نَهاد
باشد این جانها در آن میدانْ جَماد
جانِ اَوَّل مَظْهَرِ دَرگاه شُد
جانِ جانْ خود مَظْهَرِ اَلله شُد
آن مَلایِک جُمله عقل و جانْ بُدَند
جانِ نو آمد که جسمِ آن بُدَند
از سَعادت چون بر آن جانْ بَر زَدَند
هَمچو تَنْ آن روح را خادِم شُدند
آن بِلیس از جانْ از آن سَر بُرده بود
یک نَشُد با جان که عُضوِ مُرده بود
چون نَبودَش آن فِدایِ آن نَشُد
دستِ بِشْکَسته مُطیعِ جان نَشُد
جان نَشْد ناقِص گَر آن عُضوَش شِکَست
کان به دستِ اوست توانَد کرد هست
سِرِّ دیگر هست کو گوشِ دِگَر؟
طوطییی کو مُسْتَعِدِّ آن شِکَر؟
طوطیانِ خاص را قَنْدیست ژَرْف
طوطیانِ عام از آن خور بَسته طَرْف
کِی چَشَد دَرویشِ صورت زان زکات؟
مَعنی است آن نه فَعولُنْ فاعِلات
از خَرِ عیسی دَریغَش نیست قَند
لیکْ خَر آمد به خِلْقَت که پَسَند
قَنْد خَر را گَر طَرَب اَنْگیختی
پیشِ خَر قِنْطار شِکَّر ریختی
مَعنیِ نَخْتِمْ عَلی اَفْواهِهِم
این شِناس این است رَهْرو را مُهِم
تا زِ راه خاتَم پیغامبران
بوکْ بَر خیزَد زِ لبْ خَتْمِ گِران
خَتْمهایی کَانْبیا بُگْذاشتند
آن به دین اَحْمَدی بَرداشتند
قُفلهایِ ناگُشاده مانْده بود
از کَفِ اِنّا فَتَحْنا بَرگُشود
او شَفیع است این جهان و آن جهان
این جهان زی دین و آن جا زی جِنان
این جهان گوید که تو رَهْشان نِما
وان جهان گوید که تو مَهْشان نَما
پیشهاَش اَنْدَر ظُهور و در کُمون
اِهْدِ قَوْمی اِنَّهُمْ لا یَعْلَمون
باز گشته از دَمِ او هر دو باب
در دو عالَمْ دَعوتِ او مُسْتَجاب
بَهرِ این خاتِم شُدهست او که به جود
مِثْلِ او نه بود و نه خواهند بود
چون که در صَنْعَت بَرَد اُستادْ دست
نه تو گویی خَتْمِ صَنْعَت بر تواست؟
در گُشادِ خَتْمها تو خاتِمی
در جهانِ روحْبَخشان حاتِمی
هست اِشاراتِ مُحَمَّد الْمُراد
کُل گُشادْ اَنْدَر گُشادْ اَنْدَر گُشاد
صد هزاران آفرین بر جانِ او
بر قُدوم و دورِ فرزندانِ او
آن خَلیفه زادگان مُقْبِلَش
زادهاند از عُنصرِ جان و دِلَش
گَر زِ بَغداد و هِری یا از رِیْاَند
بیمِزاجِ آب و گِلْ نَسْلِ وِیْاَند
شاخِ گُل هر جا که رویَد هم گُل است
خُمِّ مُلْ هر جا که جوشَد هم مُلْ است
گَر زِ مَغرب بَر زَنَد خورشید سَر
عین خورشید است نه چیزِ دِگَر
عَیْبچینان را ازین دَمْ کور دار
هم به سَتاریِّ خود ای کِردگار
گفت حَق چَشمِ خُفاشِ بَدخِصال
بَستهام من ز آفتابِ بیمِثال
از نَظَرهایِ خُفاشِ کَمّ و کاست
اَنْجُمِ آن شَمْس نیز اَنْدَر خَفاست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱ - تمامت کتاب الموطد الکریم
گوهر بعدی:بخش ۳ - نکوهیدن ناموسهای پوسیده را کی مانع ذوق ایمان و دلیل ضعف صدقاند و راهزن صد هزار ابله چنانک راهزن آن مخنث شده بودند گوسفندان و نمییارست گذشتن و پرسیدن مخنث از چوپان کی این گوسفندان تو مرا عجب گزند گفت ای مردی و در تو رگ مردی هست همه فدای تو اند و اگر مخنثی هر یکی ترا اژدرهاست مخنثی دیگر هست کی چون گوسفندان را بیند در حال از راه باز گردد نیارد پرسیدن ترسد کی اگر بپرسم گوسفندان در من افتند و مرا بگزند
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.