۴۰۱ بار خوانده شده
بخش ۵ - حکایت غلام هندو کی به خداوندزادهٔ خود پنهان هوای آورده بود چون دختر را با مهتر زادهای عقد کردند غلام خبر یافت رنجور شد و میگداخت و هیچ طبیب علت او را در نمییافت و او را زهرهٔ گفتن نه
خواجهیی را بود هِنْدو بَندهیی
پَروَریده کرده او را زندهیی
عِلْم و آدابَش تمام آموخته
در دِلَش شمعِ هُنر اَفْروخته
پَروَریدَش از طفولیَّت به ناز
در کِنارِ لُطفِ آن اِکْرامساز
بود هم این خواجه را خوش دختری
سیماَنْدامی گَشی خوشگوهری
چون مُراهِق گَشت دختر طالِبان
بَذْل میکردند کابینِ گِران
میرَسیدَش از سویِ هر مِهْتَری
بَهرِ دختر دَمْ به دَمْ خوزهگَری
گفت خواجه مال را نَبْوَد ثَبات
روز آید شب رَوَد اَنْدَر جِهات
حُسنِ صورت هم ندارد اِعْتِبار
که شود رُخْ زَرد از یک زَخْمِ خار
سَهْل باشد نیز مِهْتَرزادگی
که بُوَد غِرِّه به مال و بارگی
ای بَسا مِهْتَربچه کَزْ شور و شَر
شُد زِ فِعْلِ زشتِ خود نَنْگِ پدر
پُر هُنر را نیز اگر باشد نَفیس
کَم پَرَست و عِبْرَتی گیر از بِلیس
عِلْم بودَش چون نَبودش عشقِ دین
او نَدید از آدمْ اِلّا نَقْشِ طین
گَرچه دانی دِقَّتِ عِلْم ای اَمین
زانْت نَگْشایَد دو دیدهیْ غَیْببین
او نَبینَد غیرِ دَسْتاری و ریش
از مُعَرِّف پُرسَد از بیش و کَمیش
عارفا تو از مُعَرِّف فارِغی
خود هَمیبینی که نورِ بازِغی
کارْ تَقْوی دارد و دین و صَلاح
که ازو باشد بِدو عالَمْ فَلاح
کرد یک دامادِ صالِح اِخْتیار
که بُد او فَخْرِ همه خَیْل و تَبار
پس زَنان گفتند او را مال نیست
مِهْتَریّ و حُسن و اِسْتِقلال نیست
گفت آنها تابِعِ زُهدَند و دین
بیزَرْ او گنجیست بر رویِ زمین
چون به جِدّ تَزْویجِ دختر گشت فاش
دستْ پیمان و نِشانیّ و قُماش
پَسْ غُلامِ خُرد کَنْدَر خانه بود
گشت بیمار و ضعیف و زارْ زود
هَمچو بیمارِ دِقی او میگُداخت
عِلَّتِ او را طَبیبی کَم شِناخت
عقل میگفتی که رَنْجَش از دل است
دارویِ تَنْ در غَمِ دلْ باطِل است
آن غُلامَک دَمْ نَزَد از حالِ خویش
کَزْ چه میآید بَرو در سینه نیش
گفت خاتون را شبی شوهر که تو
بازْ پُرسَش در خَلا از حالِ او
تو به جایِ مادری او را بُوَد
که غَمِ خود پیشِ تو پیدا کُند
چون که خاتون در گوشْ این کَلام
روزِ دیگر رفت نَزدیکِ غُلام
پَسْ سَرَش را شانه میکرد آن سِتی
با دو صد مِهْر و دَلال و آشتی
آن چُنان که مادرانِ مِهْربان
نَرم کَردَش تا دَر آمَد در بَیان
که مرا اومید از تو این نَبود
که دَهی دختر به بیگانهیْ عَنود
خواجهزادهیْ ما و ما خستهجِگَر
حَیْف نَبْوَد که رَوَد جایِ دِگَر؟
خواست آن خاتون زِ خشمی کآمَدَش
که زَنَد وَزْ بامْ زیر اَنْدازَدَش
کو کِه باشد؟ هِنْدویِ مادَرغَری
که طَمَع دارد به خواجه دختری
گفت صَبر اولی بُوَد خود را گرفت
گفت با خواجه که بِشْنو این شِگِفت
این چُنین گَرّا ءَ کی خایِن بُوَد
ما گُمان بُرده که هست او مُعْتَمَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
پَروَریده کرده او را زندهیی
عِلْم و آدابَش تمام آموخته
در دِلَش شمعِ هُنر اَفْروخته
پَروَریدَش از طفولیَّت به ناز
در کِنارِ لُطفِ آن اِکْرامساز
بود هم این خواجه را خوش دختری
سیماَنْدامی گَشی خوشگوهری
چون مُراهِق گَشت دختر طالِبان
بَذْل میکردند کابینِ گِران
میرَسیدَش از سویِ هر مِهْتَری
بَهرِ دختر دَمْ به دَمْ خوزهگَری
گفت خواجه مال را نَبْوَد ثَبات
روز آید شب رَوَد اَنْدَر جِهات
حُسنِ صورت هم ندارد اِعْتِبار
که شود رُخْ زَرد از یک زَخْمِ خار
سَهْل باشد نیز مِهْتَرزادگی
که بُوَد غِرِّه به مال و بارگی
ای بَسا مِهْتَربچه کَزْ شور و شَر
شُد زِ فِعْلِ زشتِ خود نَنْگِ پدر
پُر هُنر را نیز اگر باشد نَفیس
کَم پَرَست و عِبْرَتی گیر از بِلیس
عِلْم بودَش چون نَبودش عشقِ دین
او نَدید از آدمْ اِلّا نَقْشِ طین
گَرچه دانی دِقَّتِ عِلْم ای اَمین
زانْت نَگْشایَد دو دیدهیْ غَیْببین
او نَبینَد غیرِ دَسْتاری و ریش
از مُعَرِّف پُرسَد از بیش و کَمیش
عارفا تو از مُعَرِّف فارِغی
خود هَمیبینی که نورِ بازِغی
کارْ تَقْوی دارد و دین و صَلاح
که ازو باشد بِدو عالَمْ فَلاح
کرد یک دامادِ صالِح اِخْتیار
که بُد او فَخْرِ همه خَیْل و تَبار
پس زَنان گفتند او را مال نیست
مِهْتَریّ و حُسن و اِسْتِقلال نیست
گفت آنها تابِعِ زُهدَند و دین
بیزَرْ او گنجیست بر رویِ زمین
چون به جِدّ تَزْویجِ دختر گشت فاش
دستْ پیمان و نِشانیّ و قُماش
پَسْ غُلامِ خُرد کَنْدَر خانه بود
گشت بیمار و ضعیف و زارْ زود
هَمچو بیمارِ دِقی او میگُداخت
عِلَّتِ او را طَبیبی کَم شِناخت
عقل میگفتی که رَنْجَش از دل است
دارویِ تَنْ در غَمِ دلْ باطِل است
آن غُلامَک دَمْ نَزَد از حالِ خویش
کَزْ چه میآید بَرو در سینه نیش
گفت خاتون را شبی شوهر که تو
بازْ پُرسَش در خَلا از حالِ او
تو به جایِ مادری او را بُوَد
که غَمِ خود پیشِ تو پیدا کُند
چون که خاتون در گوشْ این کَلام
روزِ دیگر رفت نَزدیکِ غُلام
پَسْ سَرَش را شانه میکرد آن سِتی
با دو صد مِهْر و دَلال و آشتی
آن چُنان که مادرانِ مِهْربان
نَرم کَردَش تا دَر آمَد در بَیان
که مرا اومید از تو این نَبود
که دَهی دختر به بیگانهیْ عَنود
خواجهزادهیْ ما و ما خستهجِگَر
حَیْف نَبْوَد که رَوَد جایِ دِگَر؟
خواست آن خاتون زِ خشمی کآمَدَش
که زَنَد وَزْ بامْ زیر اَنْدازَدَش
کو کِه باشد؟ هِنْدویِ مادَرغَری
که طَمَع دارد به خواجه دختری
گفت صَبر اولی بُوَد خود را گرفت
گفت با خواجه که بِشْنو این شِگِفت
این چُنین گَرّا ءَ کی خایِن بُوَد
ما گُمان بُرده که هست او مُعْتَمَد
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۴ - مناجات و پناه جستن به حق از فتنهٔ اختیار و از فتنهٔ اسباب اختیار کی سماوات و ارضین از اختیار و اسباب اختیار شکوهیدند و ترسیدند و خلقت آدمی مولع افتاد بر طلب اختیار و اسباب اختیار خویش چنانک بیمار باشد خود را اختیار کم بیند صحت خواهد کی سبب اختیارست تا اختیارش بیفزاید و منصب خواهد تا اختیارش بیفزاید و مهبط قهر حق در امم ماضیه فرط اختیار و اسباب اختیار بوده است هرگز فرعون بینوا کس ندیده است
گوهر بعدی:بخش ۶ - صبر فرمودن خواجه مادر دختر را کی غلام را زجر مکن من او را بیزجر ازین طمع باز آرم کی نه سیخ سوزد نه کباب خام ماند
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.