۵۷۰ بار خوانده شده

بخش ۲۷ - قصهٔ احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفی علیه‌السلام در آن چاشتگاهها کی خواجه‌اش از تعصب جهودی به شاخ خارش می‌زد پیش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمی‌جوشید ازو احد احد می‌جست بی‌قصد او چنانک از دردمندان دیگر ناله جهد بی‌قصد زیرا از درد عشق ممتلی بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود هم‌چون سحرهٔ فرعون و جرجیس و غیر هم لایعد و لا یحصی

تَنْ فِدایِ خار می‌کرد آن بِلال
خواجه‌اَش می‌زَد برایِ گوشْمال

که چِرا تو یادِ اَحمَد می‌کُنی؟
بَندهٔ بَدْ مُنْکِر دین مَنی؟

می‌زَد اَنْدَر آفتابش او به خار
او اَحَد می‌گفت بَهْرِ اِفْتِخار

تا که صِدّیق آن طَرَف بَرمی‌گُذشت
آن اَحَد گفتن به گوشِ او بِرَفت

چَشمِ او پُر آب شُد دلْ پُرعَنا
زان اَحَد می‌یافت بویِ آشنا

بعد از آن خَلْوَت بِدیدَش پَند داد
کَزْ جُهودان خُفْیه می‌دار اِعْتِقاد

عالِمُ السِّراست پنهان دار کام
گفت کردم توبه پیشَت ای هُمام

روزِ دیگر از پِگَه صِدّیق تَفْت
آن طَرَف از بَهْرِ کاری می‌بِرَفت

بازْ اَحَد بِشْنید و ضَربِ زَخْمِ خار
بَرفُروزید از دِلَش سوز و شَرار

بازْ پَندَش داد باز او توبه کرد
عشق آمد توبهٔ او را بِخَورْد

توبه کردن زین نَمَط بسیار شُد
عاقِبَت از توبه او بیزار شُد

فاش کرد اِسْپُرد تَنْ را در بَلا
کِی مُحَمَّد ای عَدوِّ توبه‌ها

ای تَنِ من وِیْ رَگِ منْ پُر زِ تو
توبه را گُنجا کجا باشد دَرو؟

توبه را زین پَسْ زِ دل بیرون کُنم
از حَیاتِ خُلْد توبه چون کُنم؟

عشقْ قَهّاراست و من مَقْهورِعشق
چون شِکَر شیرین شُدم از شورِعشق

بَرگِ کاهَم پیشِ تو ای تُند باد
من چه دانم که کجا خواهم فُتاد؟

گَر هِلالَم گَر بِلالَمْ می‌دَوَم
مُقْتَدیِّ آفتابَت می‌شَوَم

ماه را با زَفْتی و زاری چه کار؟
در پِیِ خورشیدْ پویَد سایه‌وار

با قَضا هر کو قَراری می‌دَهَد
ریشْ‌خَندِ سَبْلَتِ خود می‌کُند

کاهْ‌بَرگی پیشِ باد آن گَهْ قَرار؟
رَسْتخیزی وان گَهانی عَزْمِ‌کار؟

گُربه در اَنْبانَم اَنْدَر دستِ عشق
یک‌دَمی بالا و یک‌دَمْ پَستِ عشق

او هَمی‌گَردانَدَم بر گِرْدِ سَر
نه به زیرْ آرام دارم نه زَبَر

عاشقان در سَیْلِ تُند افتاده‌اند
بر قَضایِ عشقْ دلْ بِنْهاده‌اند

هَمچو سنگِ آسیا اَنْدَر مَدار
روز و شب گَردان و نالانْ بی‌قَرار

گَردشَش بر جویْ جویان شاهِد است
تا نگوید کَسْ که آن جو راکِد است

گَر نمی‌بینی تو جو را در کَمین
گَردِشِ دولابِ گَردونی بِبین

چون قَراری نیست گَردون را ازو
ای دل اَخْتَروار آرامی مَجو

گَر زَنی در شاخْ دستی کِی هِلَد؟
هر کجا پیوند سازی بِسْکُلَد

گَر نمی‌بینی تو تَدْویرِ قَدَر
در عَناصِر جوشِش و گَردِشْ نِگَر

زان که گَردش‌هایِ آن خاشاک و کَف
باشد از غَلْیانِ بَحْرِ با شَرَف

بادِ سَرگَردان بِبینْ اَنْدَر خُروش
پیشِ اَمْرَشْ موجِ دریا بین به جوش

آفتاب و ماه دو گاوِ خَراس
گِرْد می‌گردند و می‌دارند پاس

اَخْتَران هم خانه خانه می‌دَوَند
مَرکَبِ هر سَعْد و نَحْسی می‌شوند

اَخْتَرانِ چَرخْ گَر دورَند هی
وین حَواسَت کاهِلَند و سُست‌پِی

اَخْتَران چَشم و گوش و هوشِ ما
شب کجایَند و به بیداری کجا؟

گاه در سَعْد و وِصال و دِلْخوشی
گاهْ در نَحْس فِراق و بی‌هُشی

ماهِ گَردونْ چون دَرین گردیدن است
گاهْ تاریک و زمانی روشن است

گَهْ بهار و صَیْف هَمچون شَهْد و شیر
گَهْ سیاسَتْگاهِ برف و زَمْهَریر

چون که کُلیّاتْ پیشِ او چو گوست
سُخْره و سَجْده کُنِ چوگانِ اوست

تو که یک جُزوی دِلا زین صدهزار
چون نباشی پیشِ حُکْمَش بی‌قَرار؟

چون سُتوری باشْ در حُکْمِ امیر
گَهْ در آخُر حَبْس گاهی در مَسیر

چون که بر میخَت بِبَنْدَد بَسته باش
چون که بُگْشایَد بُرو بر جَسته باش

آفتاب اَنْدَر فَلَک کَژْ می‌جَهَد
در سِیَه‌رویی کُسوفَش می‌دَهَد

کَزْ ذَنَب پَرهیز کُن هین هوش‌دار
تا نگردی تو سِیَه‌رو دیگْ‌وار

ابر را هم تازیانه‌یْ آتَشین
می‌زَنَندَش کان چُنان رو نه چُنین

بر فُلان وادی بِبار این سو مَبار
گوشْمالَش می‌دَهَد که گوش دار

عقلِ تو از آفتابی بیش نیست
اَنْدَر آن فکری که نَهْی آمد مَایست

کَژْ مَنِه ای عقل تو هم گامِ خویش
تا نَیایَد آن خُسوفِ رو به پیش

چون گُنَه کمتر بُوَد نیم آفتاب
مُنْکَسِف بینیّ و نیمی نورْتاب

که به قَدْرِ جُرم می‌گیرم تو را
این بُوَد تَقْریر در داد و جَزا

خواه نیک و خواه بَدْ فاش و سَتیر
بر همه اَشْیا سَمیعیم و بَصیر

زین گُذَر کُن ای پدر نوروز شد
خَلْق از خَلّاقْ خوش پَدفوز شُد

باز آمد آبِ جانْ در جویِ ما
باز آمد شاهِ ما در کویِ ما

می‌خُرامَد بَخْت و دامَن می‌کَشَد
نوبَتِ توبه شِکَستن می‌زَنَد

توبه را بارِ دِگَر سَیْلاب بُرد
فُرصَت آمد پاسْبان را خواب بُرد

هر خُماری مَست گشت و باده خَورْد
رَخْت را امشب گِرو خواهیم کرد

زان شراب لَعْلِ جانِ جانْ‌فَزا
لَعْل اَنْدَر لَعْل اَنْدَرلَعل ما

باز خُرَّم گشت مَجْلِسْ دِلْفُروز
خیز دَفْعِ چَشمِ بَد اِسْپَند سوز

نَعْرهٔ مَستانِ خوش می‌آیَدَم
تا اَبَد جانا چُنین می‌بایَدَم

نَکْ هِلالی با بِلالی یار شُد
زَخْمِ خارْ او را گُل و گُلْزار شُد

گَر زِ زَخْمِ خارْ تَنْ غَربال شُد
جان و جِسمَم گُلْشَنِ اِقْبال شُد

تَنْ به پیشِ زَخْمِ خارِ آن جُهود
جانِ من مَست و خَرابِ آن وَدود

بویِ جانی سویِ جانم می‌رَسَد
بویِ یارِ مهربانم می‌رَسَد

از سویِ مَعْراج آمد مُصْطَفی
بر بِلالَش حَبَّذا لی حَبَّذا

چون که صِدّیق از بِلالِ دَمْ دُرُست
این شَنید از توبهٔ او دستْ شُست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۶ - داستان آن شخص کی بر در سرایی نیم‌شب سحوری می‌زد همسایه او را گفت کی آخر نیم‌شبست سحر نیست و دیگر آنک درین سرا کسی نیست بهر کی می‌زنی و جواب گفتن مطرب او را
گوهر بعدی:بخش ۲۸ - باز گردانیدن صدیق رضی الله عنه واقعهٔ بلال را رضی الله عنه و ظلم جهودان را بر وی و احد احد گفتن او و افزون شدن کینهٔ جهودان و قصه کردن آن قضیه پیش مصطفی علیه‌السلام و مشورت در خریدن او
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.