۵۴۱ بار خوانده شده

بخش ۸۴ - منادی کردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و کنیزک و چندین زر دهم و شنیدن دلقک خبر این منادی در ده و آمدن به اولاقی نزد شاه کی من باری نتوانم رفتن

سَیِّدِ تِرْمِد که آن جا شاه بود
مُسْخَره‌یْ او دَلْقَکِ آگاه بود

داشت کاری در سَمَرقَند او مُهِم
جُست‌اُلاقی تا شود او مُسْتَتِم

زَد مُنادی هر کِه اَنْدَر پنج روز
آرَدَم زان جا خَبَر بِدْهَم کُنوز

دَلْقَک اَنْدَر دِهْ بُد و آن را شَنید
بَر نِشَست و تا به تِرْمِد می‌دَوید

مَرکَبی دو اَنْدَر آن رَهْ شُد سَقَط
از دَوانیدَن فَرَس را زان نَمَط

پَس به دیوانْ دَردَوید از گَردِ راه
وَقتِ ناهنگامْ رَهْ جُست او به شاه

فُجْفُجی در جُملهٔ دیوان فُتاد
شورشی در وَهْمِ آن سُلطان فُتاد

خاص و عامِ شهر را دل شُد زِ دست
تا چه تَشْویش و بَلا حادِث شُده‌ست

یا عَدویِ قاهِری در قَصْدِ ماست؟
یا بَلایی مُهْلِکی از غَیْبْ خاست

که زِ دِهْ دَلْقَک به سَیْران دُرُشت
چند اَسبی تازی اَنْدَر راه کُشت

جمع گشته بر سَرایِ شاهْ خَلْق
تا چرا آمد چُنین اِشْتاب دَلْق؟

از شِتابِ او و فُحشِ اِجْتِهاد
غُلْغُل و تَشْویش در تِرْمِد فُتاد

آن یکی دو دست بر زانوزَنان
وان دِگَر از وَهْمْ واوَیْلی‌کُنان

از نَفیر و فِتْنه و خَوْفِ نَکال
هر دلی رَفته به صد کویِ خیال

هر کسی فالی هَمی‌زَد از قیاس
تا چه آتش اوفْتاد اَنْدَر پَلاس؟

راه جُست و راهْ دادش شاهْ زود
چون زمین بوسید گُفتَش هی چه بود؟

هرکِه می‌پُرسید حالی زان تُرُش
دست بر لَب می‌نَهاد او که خَمُش

وَهْم می‌اَفْزود زین فرهنگِ او
جُمله در تَشْویش گشته دَنْگِ او

کرد اِشارَت دَلْق کِی شاهْ کَرَم
یک‌دَمی بُگْذار تا من دَمْ زَنَم

تا که باز آید به من عَقلَم دَمی
که فُتادم در عَجایِب عالَمی

بَعدِ یک ساعت که شَهْ از وَهْم و ظَن
تَلْخ گَشتَش هم گِلو و هم دَهَن

که ندیده بود دَلْقَک را چُنین
که ازو خوش‌تَرنَبودش هم‌نِشین

دایِما دَسْتان و لاغ اَفْراشتی
شاه را او شاد و خَندان داشتی

آن چُنان خَندانْش کردی در نِشَست
که گرفتی شَهْ شِکَم را با دو دست

که زِ زورِ خنده خَوی کردی تَنَش
رو در اُفْتادی زِ خنده کَردنَش

باز امروز این چُنین زَرد و تُرُش
دست بر لب می‌زَنَد کِی شَهْ خَمُش

وَهْمْ در وَهْم و خیال اَنْدَر خیال
شاه را تا خود چه آید از نَکال؟

که دِل شَهْ با غَم و پَرهیز بود
زان که خوارَمْشاه بَسْ خونْ‌ریز بود

بَس شَهانِ آن طَرَف را کُشته بود
یا به حیله یا به سَطْوَت آن عَنود

این شَهِ تِرْمِد ازو در وَهْم بود
وَز فَنِ دَلْقَکْ خود آن وَهمَش فُزود

گفت زوتَر بازگو تا حال چیست؟
این چُنین آشوب و شورِ تو زِ کیست؟

گفت من در دِهْ شَنیدم آن که شاه
زَد مُنادی بر سَرِ هر شاهْ‌راه

که کسی خواهم که تازَد در سه روز
تا سَمَرقَند و دَهَم او را کُنوز

من شِتابیدم بَرِ تو بَهْرِ آن
تا بگویم که ندارم آن تَوان

این چُنین چُستی نَیایَد از چو من
باری این اومید را بر من مَتَن

گفت شَهْ لَعْنَت بَرین زودیْت باد
که دو صد تَشْویش در شهر اوفْتاد

از برایِ این قَدَر خامْ‌ریش
آتش اَفْکَندی دَرین مَرْج و حَشیش

هَمچو این خامانِ با طَبْل و عَلَم
که اُلاقانیم در فَقَر و عَدَم

لافِ شیخی در جهان اَنْداخته
خویشتن را بایَزیدی ساخته

هم زِ خود سالِک شدُه واصِل شُده
مَحْفِلی واکرده در دَعوی‌کَده

خانهٔ دامادْ پُرآشوب و شَر
قَوْمِ دختر را نَبوده زین خَبَر

وَلْوَله که کار نیمی راست شُد
شرط‌هایی  که زِ سوی ماست شُد

خانه‌ها را روفْتیم آراسْتیم
زین هَوَس سَرمَست و خوش بَرخاستیم

زان طَرَف آمد یکی پیغامْ؟ نی
مُرغی آمد این طَرَف زان بام؟ نی

زین رِسالاتِ مَزید اَنْدَر مَزید
یک جوابی زان حَوالیتان رَسید؟

نی وَلیکِنْ یارِ ما زین آگه است
زان که از دلْ سویِ دلْ لابُد رَه است

پَس از آن یاری که اومیدِ شماست
از جوابِ نامه رَهْ خالی چراست؟

صد نِشان است از سِرار و از جِهار
لیکْ بَس کُن پَرده زین دَربَرمَدار

باز رو تا قِصّهٔ آن دَلْقِ گول
که بَلا بر خویش آوَرْد از فُضول

پَس وزیرش گفت ای حَق را سُتُن
بِشْنو از بَنده‌یْ کَمینه یک سُخُن

دَلْقَک از دِهْ بَهْرِ کاری آمده‌ست
رایِ او گشت و پَشیمانَش شُده‌ست

ز آب و روغن کُهنه را نو می‌کُند
او به مَسْخَرگی بُرون‌شو می‌کُند

غِمْد را بِنْمود و پنهان کرد تیغ
باید اَفْشُردن مَرو را بی‌َدَریغ

پِسته را یا جَوْز را تا نَشْکَنی
نی نِمایَد دل نی بِدْهَد روغنی

مَشْنو این دَفْعِ وِیْ و فرهنگِ او
دَرنِگَر در اِرْتِعاش و رَنگِ او

گفت حَق سیماهُمُ فی وَجْهِهِمْ
زان که غَمّازاست سیما و مُنِم

این مُعایَن هست ضِدِّ آن خَبَر
که به شَر بِسْرِشته آمد این بَشَر

گفت دَلْقَک با فَغان و با خُروش
صاحِبا در خونِ این مِسْکین مَکوش

بَس گُمان و وَهْم آید در ضَمیر
کان نباشد حَقّ و صادِقْ ای امیر

اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْم است ای وزیر
نیست اِسْتَم راست خاصّه بر فَقیر

شَهْ نگیرد آن کِه می‌رَنْجانَدَش
از چه گیرد آن کِه می‌خَندانَدَش؟

گفتِ صاحِب پیش شَهْ جاگیر شُد
کاشِفِ این مَکْر و این تَزویر شُد

گفت دَلْقَک را سویِ زندان بَرید
چاپْلوس و زَرْقِ او را کَم خرید

می‌زَنیدَش چون دُهُل اِشْکَم‌ تَهی
تا دُهُل‌وار او دَهَدْمان آگَهی

تَرّ و خُشک و پُرّو تی باشد دُهُل
بانگِ او آگَهْ کُند ما را زِ کُل

تا بگوید سِرِّ خود از اِضْطِرار
آن چُنان که گیرد این دل‌ها قَرار

چون طُمَاْنینه‌ست صِدْق و با فرُوغ
دل نَیارامَد به گفتارِ دروغ

کِذْبْ چون خَس باشد و دلْ چون دَهان
خَس نگردد در دَهانْ هرگز نَهان

تا دَرو باشد زبانی می‌زَنَد
تا بِدانَش از دَهانْ بیرون کُند

خاصه که در چَشمْ اُفْتَد خَسْ زِ باد
چَشم اُفْتَد در نَم و بَند و گُشاد

ما پَس این خَس را زَنیم اکنون لَگَد
تا دَهان و چَشم ازین خَسْ وا رَهَد

گفت دَلقک ای مَلَک آهسته باش
رویِ حِلْم و مَغْفِرَت را کَم‌خَراش

تا بِدین حَد چیست تَعْجیل نِقَم؟
من نمی‌پَرَّم به دستِ تو دَرَم

آن اَدَب که باشد از بَهْرِ خدا
اَنْدَر آن مُسْتَعْجِلی نَبْوَد رَوا

وانچه باشد طَبْع و خشم و عارِضی
می‌شِتابَد تا نگردد مُرتَضی

تَرسَد اَرْ آید رِضا خَشمَش رَوَد
اِنْتِقام و ذوقِ آن فایِت شود

شَهْوتِ کاذِبْ شِتابَد در طَعام
خَوْفِ فَوْتِ ذوقْ هست آن خود سَقام

اِشْتِها صادق بُوَد تاخیر بِهْ
تا گُواریده شود آن بی‌گِرِه

تو پِیِ دَفْعِ بَلایَم می‌زَنی
تا بِبینی رَخْنه را بَندَش کُنی

تا از آن رَخْنه بُرون نایَد بَلا
غیرِ آن رَخْنه بَسی دارد قَضا

چارهٔ دَفْعِ بلا نَبْوَد سِتَم
چاره اِحْسان باشد و عَفْو و کَرَم

گفت اَلصَّدْقَه مَرَدٌّ لِلْبَلا
داوِ مَرْضاکَ بِصَدْقَهْ یا فَتی

صَدْقه نَبْود سوختنْ دَرویش را
کور کردن چَشمِ حِلْم‌اَنْدیش را

گفت شَهْ نیکوست خیر و موقِعَش
لیکْ چون خیری کُنی در موضِعَش

موضِعِ رُخ شَهْ نَهی ویرانی است
موضِعِ شَه اسب هم نادانی است

در شَریعَت هم عَطا هم زَجْر هست
شاه را صَدْر و فَرَس را دَرگَهْ است

عَدل چه بْوَد؟ وَضعْ اَنْدَر موضِعَش
ظُلْم چِه بْوَد؟ وَضعْ در ناموقِعَش

نیست باطِلْ هر چه یَزدان آفرید
از غَضَب وَزْ حِلْم وَزْ نُصْح و مَکید

خیرِ مُطْلَق نیست زین‌ها هیچ چیز
شَرِّ مُطْلَق نیست زین‌ها هیچ نیز

نَفْع و ضَرِّ هر یکی از موضِع است
عِلْمِ ازین رو واجب است و نافِع است

ای بَسا زَجْری که بر مِسْکین رَوَد
در ثَوابْ از نان و حَلْوا بِهْ بُوَد

زان که حَلْوا بی‌اَوانْ صَفْرا کُند
سیلی اَش از خُبْث مُسْتَنْقا کُند

سیلی‌یی در وَقتْ بر مِسْکین بِزَن
که رَهانَد آنَش از گَردن زدن

زَخْم در مَعنی فُتَد از خویِ بَد
چوب بر گَرد اوفْتَد نه بر نَمَد

بَزْم و زندان هست هر بَهرام را
بَزْمْ مُخْلِص را و زندانْ خام را

شَقّ باید ریش را مَرهَم کُنی
چِرک را در ریشْ مُسْتَحکَم کُنی

تا خورَد مَر گوشت را در زیرِ آن
نیمْ سودی باشد و پَنْجَهْ زیان

گفت دَلْقَک من نمی‌گویم گُذار
من هَمی‌گویم تَحَرّی‌یی بیار

هین رَهِ صَبر و تَانّی در مَبَند
صَبر کُن اندیشه می‌کُن روزِ چند

در تَانّی بر یَقینی بَر زَنی
گوشْمالِ من به ایْقانی کُنی

در رَوِش یَمْشی مُکِبًّا خود چرا
چون هَمی‌شاید شُدن در اِسْتِوا؟

مَشورت کُن با گروهِ صالِحان
بر پَیَمبَر اَمْرِ شاوِرْهُمْ بِدان

اَمْرُهُم شوری برایِ این بُوَد
کَزْ تَشاوُر سَهْو و کَژ کمتر رَوَد

این خِرَدها چون مَصابیحْ اَنْوَراست
بیست مِصْباح از یکی روشن‌تَراست

بوک مِصْباحی فُتَد اَنْوَر میان
مُشْتَعِل گشته زِ نورِ آسْمان

غَیْرَتِ حَق پَرده‌یی اَنْگیخته‌ست
سُفْلی و عُلْوی به هم آمیخته‌ست

گفت سیروا می‌طَلَب اَنْدَر جهان
بَخت و روزی را هَمی‌کُن اِمْتِحان

در مَجالِس می‌طَلَب اَنْدَر عُقول
آن چُنان عقلی که بود اَنْدَر رَسول

زان که میراث از رَسول آن است و بَس
که بِبینَد غَیْب‌ها از پیش و پَس

در بَصَرها می‌طَلَب هم آن بَصَر
که نَتابَد شَرحِ آن این مُخْتَصَر

بَهْرِ این کرده‌ست مَنْعْ آن با شُکوه
از تَرَهُّب وَزْ شُدن خَلْوَت به کوه

تا نگردد فَوْتْ این نوع اِلْتِقا
کان نَظَر بَخت است و اِکْسیرِ بَقا

در میانِ صالِحانْ یک اَصْلحی‌ست
بر سَرِ توقیعَش از سُلطانْ صَحی‌ست

کان دُعا شُد با اِجابَت مُقْتَرِن
کُفْوِ او نَبْوَد کِبارِ اِنْس و جِن

در مِری‌اَش آن کِه حُلو و حامِض است
حُجَّتِ ایشان بَرِ حَقْ داحِض است

که چو ما او را به خود اَفْراشتیم
عُذر و حُجَّت از میان بَر داشتیم

قِبْله را چون کرد دستِ حَقْ عِیان
پَس تَحَرّی بَعد ازین مَردود دان

هین بِگَردان از تَحَرّی رو و سَر
که پَدید آمد مَعاد و مُسْتَقَر

یک زمان زین قِبْله گَر ذاهِلْ شَوی
سُخْرهٔ هر قِبْلهٔ باطِلْ شَوی

چون شَوی تَمییزدِهْ را ناسِپاس
بِجْهَد از تو خَطْرَتِ قِبْله‌ شِناس

گَر ازین اَنْبار خواهی بِرّ و بُر
نیمْ ساعت هم زِ هم دَردان مَبُر

که در آن دَم که بِبُرّی زین مُعین
مُبْتَلی گردی تو با بِئْسَ الْقَرین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۸۳ - جواب گفتن مسلمان آنچ دید به یارانش جهود و ترسا و حسرت خوردن ایشان
گوهر بعدی:بخش ۸۵ - حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو به رشته‌ای دراز و بر کشیدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و نالیدن و پشیمانی او از تعلق با غیر جنس و با جنس خود ناساختن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.