۳۶۹ بار خوانده شده

بخش ۱۲۵ - مکرر کردن برادران پند دادن بزرگین را و تاب ناآوردن او آن پند را و در رمیدن او ازیشان شیدا و بی‌خود رفتن و خود را در بارگاه پادشاه انداختن بی‌دستوری خواستن لیک از فرط عشق و محبت نه از گستاخی و لاابالی الی آخره

آن دو گُفتندَش که اَنْدَر جانِ ما
هست پاسخ‌ها چو نَجْمْ اَنْدَر سَما

گَر نگوییم آن نَیایَد راست نَرد
وَرْ بگوییم آن دِلَت آید به دَرد

هَمچو چَغْزیم اَنْدَر آب از گفت اَلَم
وَزْ خَموشی اِخْتِناق است و سَقَم

گَر نگوییم آتشی را نور نیست
وَرْ بگوییم آن سُخَن دَستور نیست

در زمان بَرجَست کِی خویشان وَداع
اِنَّمَا الدُّنیا و ما فیها مَتاع

پَس بُرون جَست او چو تیری از کَمان
که مَجالِ گفت کَم بود آن زمان

اَنْدَر آمد مَست پیشِ شاهِ چین
زود مَستانه بِبوسید او زمین

شاه را مَکشوفْ یک یک حالَشان
اوَّل و آخِر غَم و زِلْزالَشان

میش مشغول است در مَرعایِ خویش
لیک چوپان واقِف است از حالِ میش

کُلُّکُم راعٍ بِدانَد از رَمه
کی عَلَف‌خواراست و کی در مَلْحَمه؟

گرچه در صورت از آن صَفْ دور بود
لیک چون دَفْ در میانِ سور بود

واقِف از سوز و لَهیبِ آن وُفود
مَصلَحَت آن بُد که خُشک آورده بود

در میانِ جانَشان بود آن سَمی
لک قاصِد کرده خود را اَعْجَمی

صورتِ آتش بُوَد پایان دیگ
مَعنیِ آتش بود در جانِ دیگ

صورتش بیرون و مَعْنیش اَنْدَرون
مَعنیِ معشوقِ جان در رَگْ چو خون

شاهزاده پیشِ شَهْ زانو زده
دَهْ مُعَرِّف شارِحِ حالَش شُده

گرچه شَهْ عارف بَد از کُل پیشْ پیش
لیک می‌کردی مُعَرِّف کارِ خویش

در دَرونْ یک ذَرّه نورِ عارفی
بِهْ بُوَد از صد مُعَرِّف ای صَفی

گوش را رَهْنِ مُعَرِّف داشتن
آیَتِ مَحْجوبی است و حَزْر و ظَن

آن که او را چَشم دل شُد دیدبان
دید خواهد چَشم او عَیْنُ الْعِیان

با تَواتُر نیست قانِع جانِ او
بَلْ زِ چَشمِ دل رَسَد ایقانِ او

پَس مُعَرِّف پیشِ شاهِ مُنْتَجَب
در بَیانِ حالِ او بُگْشود لب

گفت شاها صَیْدِ اِحْسانِ تواست
پادشاهی کُن که بی بیرون شو است

دست در فِتْراکِ این دولت زَده ست
بر سَرِ سَرمَستِ او بَرمالْ دست

گفت شَهْ هر مَنْصِبیّ و مُلْکَتی
کِالْتِماسَش هست یابَد این فَتی

بیست چندان مُلْک کو شُد زان بَری
بَخشَمَش این جا و ما خود بر سَری

گفت تا شاهیت در وِیْ عشق کاشت
جُز هوایِ تو هوایی کِی گُذاشت؟

بَندگیِّ تُش چنان دَرخَورْد شُد
که شَهی اَنْدَر دلِ او سَرد شُد

شاهی و شَهْ‌زادگی دَر باخته ست
از پِیِ تو در غریبی ساخته ست

صوفی است اَنْداخت خرقه وَجدْ در
کِی رَوَد او بر سَرِ خرقه دِگَر؟

مَیْلْ سویِ خرقه‌یی داده و نَدَم
آن چُنان باشد که من مَغْبون شُدم

بازدِهْ آن خرقه این سو ای قَرین
که نمی‌اَرْزید آن یعنی بدین

دور از عاشق که این فکر آیَدَش
وَرْ بِیایَد خاک بر سَر بایَدَش

عشق اَرْزَد صد چو خرقه‌یْ کالْبَد
که حَیاتی دارد و حِسّ و خِرَد

خاصه خِرقه‌یْ مُلْکِ دنیا کَابْتَر است
پنج دانگِ مَستی‌اَش دَردِ سَراست

مُلْکِ دنیا تَنْ‌پَرستان را حَلال
ما غُلام مُلْکِ عشقِ بی‌زوال

عامِلِ عشق است مَعْزولَش مَکُن
جُز به عشق خویش مَشغولَش مَکُن

مَنْصِبی کانَم زِ رویَت مُحْجِب است
عینِ مَعْزولی‌ست و نامَش مَنْصِب است

موجبِ تاخیرِ این جا آمدن
فَقْدِ اِسْتِعداد بود و ضَعْفِ فَن

بی زِ اِسْتِعداد در کانی رَوی
بر یکی حَبّه نگردی مُحتَوی

هَمچو عِنّینی که بِکْری را خَرَد
گرچه سیمین ‌بَربُوَد کِی بَرخورَد؟

چون چراغی بی‌زِزَیْت و بی‌فَتیل
نه کَثیرَسْتَش زِ شمع و نه قَلیل

در گُلستان اَنْدَر آید اَخْشَمی
کِی شود مَغزش زِ رَیْحانْ خُرَّمی؟

هَمچو خوبی دِلْبری مِهْمانِ غَر
بانگِ چَنگ و بَربَطی در پیشِ کَر

هَمچو مُرغِ خاک کآید در بِحار
زان چه یابَد جُز هَلاک و جُز خَسار؟

هَمچو بی‌گندم شُده در آسیا
جُز سپیدی ریش و مو نَبْوَد عَطا

آسیایِ چَرخْ بر بی‌گندمان
موسپیدی بَخشَد و ضَعْفِ میان

لیک با باگندمان این آسیا
مُلْکِ‌بَخش آمد دَهَد کار و کیا

اوَّل اِسْتِعداد جَنَّت بایَدَت
تا زِ جَنَّت زندگانی زایَدَت

طِفْلِ نو را از شراب و از کَباب
چه حَلاوت؟ وَزْ قُصور و از قِباب؟

حَد ندارد این مَثَل کَم جو سُخُن
تو بُرو تَحْصیل اِسْتِعداد کُن

بَهْرِ اِسْتِعداد تا اکنون نِشَت
شوق از حَد رفت و آن نامَد به دست

گفت اِسْتِعداد هم از شَهْ رَسَد
بی زِ جانْ کِی مُسْتَعِد گردد جَسَد؟

لُطف‌هایِ شَهْ غَمَش را دَر نوشت
شُد که صَیْدِ شَهْ کُند او صَیْد گشت

هر کِه در اِشْکارِ چون تو صَیْد شد
صَیْد را ناکرده قَیْد او قَیْد شُد

هرکِه جویایِ امیری شُد یَقین
پیش از آن او در اسیری شُد رَهین

عکس می‌دان نَقْشِ دیباجه‌یْ جهان
نامِ هر بَنده‌یْ جهانْ خواجه‌یْ جهان

ای تَن کَژْ فِکْرَتِ مَعْکوس‌رو
صد هزار آزاد را کرده گِرو

مُدّتی بُگْذار این حیلَت پَزی
چند دَم پیش از اَجَل آزاد زی

وَرْ در آزادیت چون خَر راه نیست
هَمچو دَلوَت سَیْر جُز در چاه نیست

مُدّتی رو تَرکِ جان من بگو
رو حَریفِ دیگری جُز من بِجو

نوبَتِ من شُد مرا آزاد کُن
دیگری را غیرِ من داماد کُن

ای تَنِ صدکاره تَرکِ من بگو
عُمرِ من بُردی کسی دیگر بِجو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۲۴ - بازگشتن آن شخص شادمان و مراد یافته و خدای را شکر گویان و سجده کنان و حیران در غرایب اشارات حق و ظهور تاویلات آن در وجهی کی هیچ عقلی و فهمی بدانجا نرسد
گوهر بعدی:بخش ۱۲۶ - مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن و نایب قاضی صندوق را خریدن باز سال دوم آمدن زن جوحی بر امید بازی پارینه و گفتن قاضی کی مرا آزاد کن و کسی دیگر را بجوی الی آخر القصه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.