۱۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲۴

مقصود ز عمرم همه سوزست و غم و درد
شادم که غم عشق تو ما را بسرآورد

هر عاشق بیدل که شود کشته بعشقش
نامرد بود هرکه نگوید که توئی مرد

درمان دل از هرکه بجستیم همی گفت
دردی بطلب گر تو دوا می طلبی درد

از آتش عشق است دلا سوزش جانها
گرمی مطلب از نفس زاهد دم سرد

دی پیر خرابات چه خوش گفت بسالک
گر شاهد ما می طلبی در پی ما گرد

عمری بگلستان جهان گشتم و هرگز
در نازکی و لطف ندیدم چو رخت ورد

واله شده در پرتو انوار جمالش
دیگر بجهان نیست اسیری چوتو یک فرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۲۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.