۱۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۲۷

چو عشقش از دلت گشتست زایل
بکنج عافیت کردی تو منزل

بحمدالله که رستی از نگاری
که جز خون جگر زونیست حاصل

شها حیف است بهر بی وفایان
ز غم بودن چو مرغی نیم بسمل

کنون مردانه رفتی از غیوری
که برگشتی بکل زین فکر باطل

چو دانستی که هر جاییست یارت
بسویش می نباید بود مایل

چو قدر پاکبازی می ندانست
برون کردی هوایش پاک از دل

اسیری چون ز قیدش گشت ازاد
نگویی از چه بندی بار محمل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۲۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.