۱۷۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ٢٣ - قصیده در تعریف بنای مسجد جامع سبزوار و مدح تاج الدین بانی آن

حبذ اطاقی که جفت این رواق اخضرست
وز بلندی مر زمین را آسمانی دیگرست

منتهای اوج او را کس نداند تا کجاست
اینقدر دانند کز ایوان کیوان برترست

طارم نیلوفری زیر و زبر از رشک اوست
گر چه از روی معالی بر جهانی دیگرست

تا موذن بر سر ایوان او باشد بپای
قامتش ز آسیب چرخ چنبری چون چنبرست

بر فراز او نمی یارد پریدن جبرئیل
گاه پروازش اگر چه عرش در زیر پرست

سقف اینمقصوره کزوی باد قاصر چشم بد
با چنان رفعت چو سقف آسمان پهناورست

جفت طاقش نیست اندر ربع مسکون هیچ چیز
خود چنین باشد بنائی کو بنام داورست

گر چه طاقی زین صفت بستن بدشواری بود
لیکن آسان باشد آنکس را که دولت یاورست

ناید از سنگ و گچ و خاک اینچنین طاقی مگر
خاکش از مشکست و گچ کافور و سنگش از زرست

مسجد جامع همیخوانندش اما جنتی است
واندرو فواره ئی مانند حوض کوثر است

آب آن فواره تا سر بر زد از جیب زمین
از رشاش او هوا را دائما دامن ترست

معتکف در وی بماند جاودان همچون خضر
ز آنکه آبش همچو آب زندگی جانپرورست

جمعه گر حج مساکین است در هر جامعی
اندرین جامع ز راه رتبه حج اکبرست

اندرو یک خانه نتوان یافت کان معمور نیست
وینعجب کاو را بنای سطح گوی اغبرست

سقفهای او ز تاب شعله قندیلها
همچو سقف این رواق نیلگون پر اخترست

هر کجا بینی دری دروی ز روی احتشام
پرده ئی از اطلس گردون به پیش آن درست

هر که صاحبدل بود زان پرده های زرنگار
تا حجاب القلب سازد پرده بیش اندر خورست

هرکجا خشتی سفید و سرخ بینی اندرو
در خیال آجر نماید لیکن از سیم و زرست

نی غلط گفتم چه باشد سیم و زرکان خشتها
از صفای رأی دستور جهان ماه و خورست

آصف ایام تاج ملت و دین کز شرف
خاک پایش خسرو سیاره را تاج سرست

چون عرض قایم نباشد جز بذات جوهری
هست دولت آنعرض کاو را وجودش جوهرست

رستم دستانش هست از زیر دستان روز رزم
حاتم طائیش گاه بزم او چون چاکرست

در سخا ابر بهاری نیست چون کان کفش
وین سخن بی اشتباهی عاقلانرا باورست

عقل میداند که باشد بخشش کان سیم و زر
بخشش ابر بهاری چیست آب و آذرست

بر بیاض چهره دارد مه ز خط او جواز
در سواد شب از آن سوی منازل رهبرست

روز جنگ از چنگ او در چشم بدخواهان ملک
غنچه چون پیکان و برگ بید همچون خنجرست

تیغ تیزش چون رقاب دشمنان سازد قراب
در جهانگیری چو تیغ آفتاب خاورست

طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن
ور چه در منقار او پیوسته مشک و عنبرست

روی ملک و پشت دین را سرخ و فربه میکند
کلک گوهر بار او هر چند زرد و لاغرست

شاخ امیدی که از آب دواتش چون قلم
می نیابد پرورش چون شاخ آهو بی برست

صاحبا ابن یمین از یمن مدحت مدتیست
تا بشعر و نثر با شعری و نثری همبرست

بکر فکرش میر باید هوش ارباب خرد
خاصه اکنون کش قبول دلنوازت رهبرست

گر بود طوطی طبعش در سخن شیرین زبان
ز آن بود کاندر دهان او ز شکرت شکرست

تا نگویند اهل دانش از طریق اعتقاد
سایه ظلمت نما را کافتاب انورست

با هزاران عز و دولت در جهان پاینده باد
سایه ذات شریفت کآفتاب کشورست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ٢٢ - ایضاً له قصیده
گوهر بعدی:شمارهٔ ٢۴ - قصیده فی المنقبه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.