۱۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴١ - ایضاً له

آن پریچهره که صد عاشق زارش باشد
همچو من بسته بهر موی هزارش باشد

آتشی در دل من قهر تو افروخت چنانک
شعله صاعقه برقی ز شرارش باشد

سرگلزار ندارم نکنم میل بگل
تا مرا پای دل آزرده خارش باشد

گنج حسن است رخ او نتوان داد ز دست
گر چه از غالیه صد حلقه مارش باشد

عالمی صید کند غمزه و ابروش اگر
با چنان تیر و کمان میل شکارش باشد

هر کجا بر گذرد جان و دل خلق جهان
بر هم افتاده همه راهگذارش باشد

روی من زردتر از برگ خزان در همه فصل
از هوای رخ چون تازه بهارش باشد

هر که در بحر غمش راند چو من کشتی عمر
ز آنمیان غایت مقصود کنارش باشد

رسد ایجان و جهان از تو بکام ابن یمین
گر ز انعام شهنشاه یسارش باشد

میکنم یاد تو و عید و عروسیست مرا
خرم آنکس که بکف چون تو نگارش باشد

گر بچین سر زلفت گذرد باد صبا
بار چون باز کند مشک تتارش باشد

عالمی مست می لعل تو وین نادره بین
چشم خود را که همه سال خمارش باشد

هر که آزاده چو سرو است چرا از ستمت
دستها مانده بسر بر چو چنارش باشد

خاصه در نوبت عدل شه شاهان جهان
آنکه هر شه که بود باجگذارش باشد

آنکه با رأی وی ار مهر مقابل گردد
چون مه از خجلت او میل فرارش باشد

شد سراسیمه فلک از حسد رتبت او
تا بحدیکه شب و روز دوارش باشد

شهریارا نشود همت تو شاد بدان
کز فلک انجم و سیاره نثارش باشد

گر بود خصم ترا آرزوی قدر بلند
پایه برتر و بهتر سردارش باشد

هرکجا روی نهد رایت خورشید و شت
فتح و نصرت ز یمین و ز یسارش باشد

خارپشتی شود از تیر تو دشمن گه کین
دشمن ار چند کشف وار کنارش باشد

گونه قرص زر مهر ز رأی تو بود
بر محک ار زخرد هیچ عیارش باشد

خسروا ابن یمین از دل و جان بنده تست
بخت فرخنده گر از لطف تو یارش باشد

آسمان گر چه بود دشمن ارباب خرد
دوستانه ز پی رونق کارش باشد

تا فلک دور پیاپی که کند از ره طبع
بود افزونتر از آن حد که شمارش باشد

بادت از دیده و دل بنده مطواع چنانک
همه بر قطب مراد تو مدارش باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴٠ - ایضاً قصیده له در مدح علاءالدین محمد
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴٢ - وله فی المدح ایضاً
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.