۲۰۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹ - شکایت ازرنج سفر

اگرشکایت گویم زچرخ نیست صواب
وگرعتاب کنم بافلک چه سود عتاب

زجور اوست مرا صد شکایت از هر نوع
زدور اوست مرا صد حکایت از هر باب

همی نوازد هر تنک چشم چون سوزن
وز او شوندکریمان چو ریسمان درتاب

ازو همی گل صد برک خفته اندرخار
ببید میدهد آنگاه خیمه سنجاب

ببیشه شیران درتب زتاب گرسنگی
شده ردیف سلاطین بطوق و یاره کلاب

مرا که لفظ چولولوست آب خوش ندهد
وز او برد صدف گنک مهره خوشاب

مرا نداند آهو و خون کند جگرم
بناف آهو آنگاه مشک بخشد ناب

عجب مدارا گر زو خسی کسی گردد
درآن نگر که برد از رخ بزرگان آب

تو آن مبین که رخ سیب سرخ گشت زماه
قصب نگر که همی چون بریزد ازمهتاب

از آن بعشوه او هرکسی فریفته است
که هست جوی مجره میان او چو سراب

بتیغ قهر میان سپهر باد دو نیم
که دور کرد مرا از دیار و از احباب

چنانکه خیمه نیلوفری مرا بشکست
شکسته بادش میخ وگسسته بادطناب

نظام خوشه پروین گسسته بادچنانک
گسست نظم من از دوستان خوش آداب

نبود عزم که جویم زدوستان دوری
ولی چه سود قضاپیش دیده گشت حجاب

فراق جستم وعاقل نجست رنج فراق
سفر گزیدم ودانا سفر ندید صواب

نوای بلبل وفر همای دارم پس
چرا گزینم چون بوم جایگاه خراب

کس اختیار کند دشت زشت و کوه گران
برآبگیر زلال وحدایق اعناب؟

کسی اختیار گزید مغیلان وخیل غولان را
عوض ز کاس دهاق وکواعب اتراب؟

بجای نغمه الحان مطربان لطیف
کسی گزیند آواز بوم وبانک غراب؟

همی بگریم از شوق دوستان چندان
که چرخ گرددبرآب چشم من چو حباب

چنانکه بررخ آبی نشان دانه نار
همی فشانم برشنبلید لعل مذاب

هرآنگهی که دمد باد بوستان گردد
دلم پرآتش ودیده پرآب همچوسحاب

گسسته گردد عقد گهر زدیده من
نمازشام که بندد هوا ز مشک نقاب

اگر خیال تو نزدیک من رسد مهمان
چولاله از دل ودیده کنم کباب وشراب

عجب مدارگر از هجر دوستان نالم
که از فراق بنالید تیر در پرتاب

بدین گنه که ز ابنای جنس واماندم
مرا بصحبت نا جنس می کنند عذاب

چنانکه موم که یک روز بازماند زشهد
بسش بآتش سوزنده می کنند عقاب

دل معلق پرآتشی است دربرمن
بدان صفت که قنادیل دربرمحراب

اگر زیادت خون خواب آورداز چیست
مرادو دیده پر از خون و نیست دروی خواب

کشیدم اینهمه محنت ندیده منفعتی
بجز رحیل وقدوم و بجز مجینی وذهاب

نه روی ماندن و مقصود هیچ حاصل نه
نه برگ باز شدن بیغرض سوی اصحاب

گران چو لنگر بودم کنون سزاوارم
بغوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب

همی شناسم من سردی و گرانی خویش
از آن همی بگریزم ز خلق چون سیماب

از آنکه بودم در دوستی چو تیغ خطیب
نمیکنند سوی من بنامه هیچ خطاب

چنان شدم گه اگر کوه را دهم آواز
امید نیست مرا کاید از صداش جواب

از آنجهت که بمن کس کتاب نفرستاد
شکسته پشتم و در تنک مانده همچو کتاب

چگونه خندم دل هست تنک چون پسته
ز دوستانی دل سخت کرده چون عناب

سیاه رویم ونالند ه وبسر گردان
از آنکه آب رخم ریخته است چون دولاب

شداست پر گره اینکار واوفتان خیزان
چنانکه باشد انگشت گاه عقد حساب

چو مرغ زیرک ماندم بهر دو پا در بند
کنون دودست بسر بر همی زنم چوذباب

زدست ندهم دامان دوستان ار چند
فروبرند مرا نی بناخنان چورباب

زمن بعربده بستد زمانه طبع نشاط
زمن بشعبده بربود روزگارشباب

چرا حوالت بر چرخ میکنی بدونیک
که کار ساز ومدبر نه انجمند و شهاب

زسعدو نحس کواکب مدان تو راحت ورنج
که غرقه اندهمه همچو ما دراین گرداب

بفعل خود نبود هیچشان طلوع وغروب
برنگ خود نبود هیچشان درنک وشتاب

خدای داند اگر چرخ را بنفع وبضر
سبب شناسم الا مسبب الاسباب

کجا تواند آزار مورجستن چرخ
که نسختی است از و عنکبوت اسطرلاب

بعقل و نقل من این ارمغانی آوردم
که لب او نشناسند جز اولوالالباب

دراز گشت سخن چند درد دل گویم
چونیست مستمعی پس چه فایدت ز اطناب

چه سود داردم این اضطراب صبر کنم
مگر دری بگشاید مفتح الابواب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸ - در مدیح مظفرالدین
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰ - باردیف آتش وآب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.